ردپای هیچ کس
خم شدند و از روی زمین کلاش ها را برداشتند و حمایل کردند روی دوششان. با کلاه خودِ خود وَر رفتند و آن را روی سرشان جابه جا نمودند. بند پوتین های شان را بستند و آرام آرام و خمیده، در حالی که خیلی دقیق و با احتیاط اطرافشان را می پاییدند، در تاریکی شب ناپدید شدند.
لختی سکوت، تاریکی آن جا را احاطه کرد. هیچ چیز دیده نمی شد، مگر منورهای نابهنگام که هر از گاهی از فراسوی آسمان شب، پشت خاکریزها را می فهمیدند و گاهی هم تیرهای سرگشته ای که برای خالی نبودن عریضه، شب حریف را با ترس و توهم رنگ می زدند.
وقتی منور مطمئن شد که پشت خاکریزها خبری نیست، چشم هایش را بست و آرام فرود آمد و درست زمانی که تاریکی دوباره روی زمین نشست، پچ پچ هایی بلند شد. دو سه نفری از روی زمین برخاستند و شترمرغی، خود را به این سمت از خاکریز رساندند. دوباره منور شک کرد و برای این که مطمئن شود کسی پشت تپه هایی که تا سینه ی آدمی قد کشیده بودند، نیست، روشن شد و به هوا برخاست.
پچ پچ ها خوابید و سایه ها در چشم به هم زدنی خود را روی زمین انداختند و دراز کشیدند. منور دوری در آسمانِ شب زد و نگاهی به پشت تپه های این طرف انداخت. ظاهراً خبری نبود. خاطرش آسوده شد و آرام آرام خاموش شد و روی زمین فرود آمد.
این بار پچ پچ ها آرامتر به حرکت درآمدند و چند نفر نزدیک شدند و خودشان را دولا دولا و با احتیاط رساندند پشت خاکریزی که تا یک ساعت پیش دو نفر دیگر از آن جا دور شده بودند.
باز تردید و ترس از حریف، باعث شد که منور خود را به فراز آسمان برساند و این بار با دقت بیشتری اطراف را بپاید و بلافاصله آن چند نفر روی سایه های خود دراز کشیدند و پشت خاکریز قایم شدند. هنوز منور در هوا می چرخید که از میان این چند نفر یکی با احتیاط و آرام گفت:
ـ احمد، احمد، اینجارو . . . یه پلاک رو زمینه!
پلاک را از دل ماسه ها بیرون کشید و به صورتش نزدیک کرد و در تراوش نور منور سعی کرد که آن را بخواند:
ـ به نظر می آد مال حسینه . . . آره، مطمئنم.
ـ مهدی، این جارو نگاه کن، جانماز محمود، می شناسمش، حاشیه اش زردوزی شده بود. اینم مُهرشه. حسین و محمود این جا بودند. اگه یه کم تعجیل کنیم بهشون می رسیم (روشنایی منور فروکش کرد) مثل این که این جا نماز خوندنو رفتن.
ـ یواشتر بچه ها یواشتر. حتماً برای توکل و طلب یاری و استمداد، یکی دو رکعت نماز خوندن و بعدش حرکت کردند.
ـ بابا اینم شد وضعیت. واسه چی مارو باهم نفرستادن برای شناسایی. این طوری خیلی خطرناکه. شاید روبه روی هم دربیاییم و به هم دیگه شلیک کنیم. من می گم صلاح اینه که برگردیم. چون با این وضعیت نمی تونیم به اون ها برسیم و کمکشون کنیم.
ـ ای بابا چقدر حرف می زنین. برای این که مطمئن بشیم، تا سیصد، چهارصد متر دیگه می ریم. اگه موفق نشدیم اونارو ببینیم، برمی گردیم. پاشین، پاشین حرکت کنیم. دیگه صداتون در نیاد، البته اگه می خواین صحیح و سالم برگردین.
آن ها پلاک حسین و سجاده و مُهر محمود را برداشتند و از آن جا دور شدند و منور هرچه سرک می کشید تا لابه لای تپه ها و خاکریزها کسی را پیدا کند، موفق نمی شد.
ساعاتی بعد که شب خود را به صبح نزدیک می کرد، پچ پچ ها برگشتند و دوباره همان جا پهلو گرفتند، البته این بار برای این که نفسی تازه کنند. چون شب دامنش را از روی زمین برمی چید، دورنمای قامت آن-هایی که با پچ پچِ خود امتداد صدای تیرهای سرگشته را دنبال می کردند، پیدا بود:
ـ دیدی احمد، پیداشون نکردیم.
ـ شاید برگشتند و ما خبر نداریم.
ـ ای بابا، از کدوم راه، ما که توی این مسیر که تنها راه بازگشته ندیدیمشون.
ـ نمی دونم، شاید اونا . . .
ـ زبونتو گاز بگیر مهدی، ان شاء الله برمی گردند . . .
ـ آقاجون چقدر حرف می زنین، بریم، تا صبح مارو لو نداده بریم.
آن ها خیز برداشتند و با احتیاط و آرام از آن جا دور شدند. اما من سال هاست که به عنوان راوی سوم شخص همین جا نشسته ام تا بازگشت آن دو را ببینم.
سال ها گذشت. منورها برای همیشه خاموش ماندند. تیرهای سرگشته به مقصد رسیدند. ردپاها و نشانه ها محو شدند. اما از آن دو نفر خبری نشد. یک روز، درست زمانی که آفتاب خود را به مرکز آسمان رسانده بود، سر و کله ی چند نفر در آن حوالی پیدا شد و از همان جا که آن ها برای آخرین بار جانماز و پلاک شان را جا گذاشته بودند، عبور کردند و رفتند.
از رفتن شان ساعتی گذشت. آفتاب رُک، می تابید و آدم را بی قرار می کرد. پشت تمام خاکریزها پیدا بود و جز زوزه ی باد که روی شانه ی خاک را شلاق می زد، صدایی شنیده نمی شد. چرا، صدایی به گوش می رسد. آن چند نفر از راه رفته باز می گردند. دو کیسه ی سفید را در بغل گرفته اند و خیلی با احتیاط و سربه زیر آن را حمل می کنند. درست به روبه روی من رسیدند. گویی آفتاب، گرما را روی سرشان می پاشد. پهنه ی صورت شان سرخ شده بود. یکی شان لَختی درنگ کرد و به آهستگی گفت:
ـ موافقید یه کم همین جا نفس بگیریم و لبی تر کنیم؟
کیسه ها را خیلی آرام درست همان جایی که سجاده پهن بود، روی زمین گذاشتند:
ـ فکر می کنید همین دو نفر اون جا بودند.
ـ نمی دونم، بعید نیست که بچه های بیشتری از ما، تو اون قسمت شهید شده باشند.
ـ راستی چطور شد استخوان ها و تکه پاره های لباس بود، ولی از پلاک و وسایل شناسایی چیزی پیدا نشد.
ـ اون جا معبر مهمی بود که عراقی ها همیشه با مین های متفاوت اونو می بستند. این دو شهید بی نام و نشانی که امروز اونارو، توی یک تفحص نفس گیر پیدا کردیم، حتما برای شناسایی می رفتن و تو تله ی مین های عراقی گیر کردند و شهید شدند. حیف که هیچ ردی برای شناسایی شون پیدا نکردیم.
مزار مطهر و خانه های عرشی دو شهید گمنام در گلزار شهدای نوشهر
خواستم وسط حرفشون بپرم و بهشون بگم:
ـ من اونارو می شناسم. یکی از اونا پلاکشو همین جا، جا گذاشته بود و دوستای هم رزمش پلاکشو برداشته بودند و با خودشون بردند.
اما متوجه شدم من تنها یک راوی ام، اون هم یک راوی سوم شخص که نمی تونه دخالتی توی اصل داستان بکنه. ولی مهم این بود که بازگشت آن دو نفر را دیدم و وقتی گروه تفحص به راه افتاد من هم پشت سرشان راه افتادم و آن دو کیسه ی سفید را دنبال کردم. خیلی دلم می خواست بدانم آن دو را که هیچ نشانی نداشتند، رهسپار کدام شهر می کنند و به کجای ایران می فرستند. برای همین تا نوشهر در پی آن ها دویدم. تا گلزار شهدای نوشهر:
ـ ای کاش پلاک و سجاده ی خودتان را در آخرین نماز و نیاش خود با خدا، جا نمی گذاشتید. نمی دانم، در آن صورت شاید آلان در زادگاه خودتان بودید.
ابرها به هم پیچیدند. همه جا ناگهان تاریک شد. منورها شعله کشان خود را تا دورترین نقطه ی آسمان می رساندند. باد ساختار خاکریز های ماسه ای را به هم می زد، دو نفر در تاریک و روشن نور منورها خیلی با احتیاط و بی سر و صدا پوتین های خود را می بستند، یکی شان رو کرد به من و پچ پچ کنان گفت:
ـ ما که خودمان پلاک و سجاده ی مان را جا نگذاشتیم، انتهای نماز این هارو از ما گرفتند تا شناخته نشیم جز برای خدا.
آفتاب لایه های ابر را پاره پاره کرد. باد خوابید. ماسه ها و خاکریز ها جای خود را به دو قبر سبز رنگ دادند که روی شان حک شده بود: شهید گمنام.