اصغر برو توکانال. . . ، پناه بگیر. . . ، هواپیماهای عراقی . . . ، برو توکانال. . . ، از رو پدافند بیا پایین . . . ، اصغر چی کار می کنی. . . ، تعدادشون زیاده . . . ، از پس اونا برنمی آی . . . ، برو پناه بگیر. . .
و خلاصه موشکِ یکی از هواپیماهای دشمن تند و تیز روی پدافند تو نشست. ابتدا صدای مهیب رفتنت گوش فلک را کَر کرد. بعد یک انفجار عظیم صورت گرفت و دود غلیظی چشم دنیا را تار نمود. بلافاصله تکه پاره های تنت همراه ترکش های بزرگ و کوچکی که از بیخ گوش ما می گذشتند، در تمام هستی پراکنده شدند. پس از مدتی دود خوابید و گرد و غبار فرو نشست و جز حفره ی بزرگی که از رفتنت به جا مانده بود، هیچ چیز دیگری پیدا نبود.
قبر مطهر شهیدی گمنام در میان مزار پاک شهدای روستای کاریکلای بابلسر
گمنام روستای کاریکلا، تو همان اصغری نیستی که با شوخی های ملیحت بر و بچه های جبهه را از خنده روده بُر می کردی؟ تو همان اصغری نیستی که برای تو اهوازی و بلوچی و شمالی و کُرد و لُر تفاوت نمی کرد و با همه صمیمی می شدی و همه را سر سفره ی صبحانه و ناهارت صدا می زدی و داشته ها و نداشته هایت را با همه تقسیم می کردی؟
شهید گمنامی که در روستای کاریکلا در 10 کیلومتری جنوب بابلسر میان جمع شهدا آرام گرفته ای! تو همان اصغری نیستی که در نافله های پنهانی شبانه ات پشت خاکریز سنگر، الهم الرزقنی توفیق الشهاده می خواندی؟
من تو را می شناسم. شناسه ی تو این است که هنگام شهادت هیچ نشانی از تو نمانده بود، مگر تکه پاره-های پیکر پاکت که تا دوردست ها پراکنده شده بودند.
من تو را می شناسم به این نشان که آرزو داشتی شهید شوی و گمنام باشی.
تو را می شناسم، هنوز هم زمزمه های تنهایی ات که از گوشه و کنار همین مزار بی نام و نشان به گوش می رسد، برایم آشناست:
چنگ بر دریا بزن، پارو برقصان روی آب شعله ور کن ساحل جولانی اروند را
صخره های سنگی ساحل شهادت می دهند رود رودِ گریه ی پنهانی اروند را
بغض را بشکن، دلاور، پرده را آشفته کن فاش کن، راز شب مهمانی اروند را
دیده ی صحرانشینان تار می بیند هنوز با که می نالی، جنون آنی اروند را؟
زخم دریا را تو دیدی، شب چراغ نور را اضطراب بانوی نورانی اروند را
رمز یا زهرا دوای درد بی درمان ماست مویه کن اینک تب طوفانی اروند را