امام زاده

ما چاووش خوانان قافله ی عشق بودیم و پرچم داران کاروان اندیشه و خرد. ما پیشاپیش قافله سالار راهیان کوی شهادت، شعر شجاعت و شهامت می خواندیم و در میان هر واژه عطر لبیک می پراکندیم.
یادتان هست، ای زمینیان مانده در گرداب نان و آب، روزی که شما را به مرز شهادت دعوت کردیم؟ آن روز دل به دنیا بستید و از ترس جان و بیم مال و به خاطر دلبستگی به زن و فرزند و تعلقات دنیایی، پا پس کشیدید و گفتید: ما شما را با دارایی هایمان حمایت می کنیم. غافل از این که ما را خدا بس بود. ما سفره ی گسترده ی خوان شهادت را به شما تعارف کردیم، اما شما عمق دانایی تان از چند مَن نان و 2 همیان زر، فراتر نرفت.
ما امروز از فراز آسمان هفتم، آینده ی شما را مرور می کنیم و می بینیم که چقدر به بی راهه رفته اید. حتی به عهدی که با ما بسته بودید، وفادار نماندید. گفته بودید که شما بروید، ما برای نسل های آینده، شما را تعریف می کنیم و صلابت، پایمردی ، فداکاری و ایثارتان را واحدهای درسی فرزندان این مرز و بوم قرارمی دهیم و درس شهامت و دلیری را در پوست و خون شان جاری خواهیم ساخت؛ اما آنچه امروز ما از این فراز مشاهده می کنیم جز خلاف وعده هایی که به ما داده بودید، چیز دیگری نیست.
ما منتظر می مانیم تا عرصه ی قیامت و در آن جا امانت هایی که با نثار جان و هستی مان به شما سپرده بودیم، طلب می نماییم: عزت و سربلنـدی  را، دین و شـرف و آزادگی  را، جوانان نیکوخصالِ خدایی را، ارزش های الهی را.



مزار مطهر چهار شهید گمنام در گلزار شهدای امام زاده ابراهیم بابلسر

ما شاهدان آسمانی در جای جای این زمین کهن سال، ایران عزیز، خانه کردیم، برخی با نام و نشان، بعضی بی نام و نشان، تا هم خانه های ابدی مان یادآور عهد و پیمانی که با ما در فصل داغ شهادت بسته بودید، باشد و هم از نزدیک آن چه گفتید و نکردید را مشاهده کنیم.
اگر روزی مسیرتان به شهر بابلسر افتاد، به بهانه ی زیارت امام زاده ابراهیم که خود از تبار نیکان بود، لختی درنگ کنید و خود را به صحن و سرای این بزرگوار برسانید. در آن جا خواهید دید که تعدادی از ما آرام و ساکت در گوشه ی حیاط امام زاده نشسته ایم و منتظریم تا اگر عهد خود را به جای نمی آورید لااقل یادی از ما بکنید و خاطره ی روزهای جنگ و جبهه را برای دقایقی در ذهنتان مرور نمایید. در میان ما که در این مکان آرام گرفته ایم، 4 نفر شهید بی نام و نشان هستند. 4 نفر دلاورمردی که سال ها در غربت صحراهای سوزان جنوب از جسم خاکی شان تنها لباسی بیش نمانده بود و امروز در این جا دور از زادگاه مادری خویش ماوی گرفته اند. برای آن ها دو بار حمد و سوره بخوانید، یک بار هم به جای پدر و مادرشان که کورسوی نور دیدگان خویش را در انتظار بازگشت فرزند، یعقوب وار از دست داده اند.

مصلی

گفتم: کجا؟ گفتا: به خون        گفتم: به کی؟ گفتا: کنون
 گفتم: چرا؟ گفتا: جنون          گفتم: نرو! خندید و رفت
روزهای جمعه در شهر بهنمیر وقتی منادی از بالای گلدسته های ایمان، اذان عشق سر می دهد، بیداردلانی سراسیمه به سوی یار می شتابند. وضو با آب معرفت می سازند و دل در گرو محبوب می سپارند. اما همین که می خواهند پای نماز در سالن مصلا بگذارند، پنج مرد عارف و پارسا که پیش از این ها در مسیر عشق، نماز شهادت خوانده و رضای دوست را بر جان خویشتن ترجیح داده بودند، به پیش باز نمازگزاران می آیند و حمد و توحید میان شان خیرات می کنند.
بنای یادمان در دست ساخت برای پنج  شهید گمنام، جلوی در ورودی مصلای بهنمیر

امروز پس از گذشت تقریباً دو دهه از جنگ، وقتی بر سر مزار شهدای گمنام بهنمیر جلوی در ورودی مصلا حاضر می شوی، در این اندیشه فرو خواهی رفت که: راستی چرا آن روزها وقتی به رزمندگان در حال اعزام می گفتیم: آقا به جوانی ات رحم کن، به آینده ات فکر کن، راه بازگشتی نیست، نرفتنت بهتره، نرو . . . آقا نرو؛ پاسخ ما تنها ترسیم زیبای لبخندی بود که روی لبان شان نقش می بست.

روزهای جمعه وقتی برای نماز به مصلای بهنمیر می روی پیش از نماز شاید به این پاسخ نرسی که لبخندهای شهدا چه مفهومی داشت. بهتر است پایان نماز وقتی تا خدا یکپارچه حضور شدی و عشق را مزه مزه کردی، بازگردی و با شهدای گمنامی که فرشتگان نگاهبانِ دروازه ی مصلای شهر بهنمیر هستند، خلوت کنی. شاید تو را محرم ناگفته های خویش دانستند و برایت ماجرایِ: گفتم نرو و خندید و رفت، را بازگو کنند.


موقعیت جغرافیایی شهر بهنمیر به عنوان یکی از بخش های شهرستان بابلسر

راستی یادت باشد که طرح خانه ی شان را در خاطرت بسپاری. خانه ای که مردم شهر با همت مسئولین و امام جمعه ی وقت به صورت محراب های سه گانه برای این 5 شهید گمنام در حال تدارک دیدن هستند، مفهوم عمیقی دارد و یکی از تعابیر آن این است که:

لالـه ها این جـا کنـار عـشـق قـامت می زنـنـد          صف کشیده یک به یک بانگ اجابت می زنند
با سه قطره خون وضوکردند و در محراب عشق          بی امـام جمـعـه سجـده بر شهـادت می زنند

روستا

اصغر برو توکانال. . . ، پناه بگیر. . . ، هواپیماهای عراقی . . . ، برو توکانال. . . ، از رو پدافند بیا پایین . . . ، اصغر چی کار می کنی. . . ، تعدادشون زیاده . . . ، از پس اونا برنمی آی . . . ، برو پناه بگیر. . .
و خلاصه موشکِ یکی از هواپیماهای دشمن تند و تیز روی پدافند تو نشست. ابتدا صدای مهیب رفتنت گوش فلک را کَر کرد. بعد یک انفجار عظیم صورت گرفت و دود غلیظی چشم دنیا را تار نمود. بلافاصله تکه پاره های تنت همراه ترکش های بزرگ و کوچکی که از بیخ گوش ما می گذشتند، در تمام هستی پراکنده شدند. پس از مدتی دود خوابید و گرد و غبار فرو نشست و جز حفره ی بزرگی که از رفتنت به جا مانده بود، هیچ چیز دیگری پیدا نبود.


قبر مطهر شهیدی گمنام در میان مزار پاک شهدای روستای کاریکلای بابلسر

گمنام روستای کاریکلا، تو همان اصغری نیستی که با شوخی های ملیحت بر و بچه های جبهه را از خنده روده بُر می کردی؟ تو همان اصغری نیستی که برای تو اهوازی و بلوچی و شمالی و کُرد و لُر تفاوت نمی کرد و با همه صمیمی می شدی و همه را سر سفره ی صبحانه  و ناهارت صدا می زدی و داشته ها و نداشته هایت را با همه تقسیم می کردی؟
شهید گمنامی که در روستای کاریکلا در 10 کیلومتری جنوب بابلسر میان جمع شهدا آرام گرفته ای! تو همان اصغری نیستی که در نافله های پنهانی شبانه ات پشت خاکریز سنگر، الهم الرزقنی توفیق الشهاده می خواندی؟
من تو را می شناسم. شناسه ی تو این است که هنگام شهادت هیچ نشانی از تو نمانده بود، مگر تکه پاره-های پیکر پاکت که تا دوردست ها پراکنده شده بودند.
من تو را می شناسم به این نشان که آرزو داشتی شهید شوی و گمنام باشی.
تو را می شناسم، هنوز هم زمزمه های تنهایی ات که از گوشه و کنار همین مزار بی نام و نشان به گوش    می رسد، برایم آشناست:

     چنگ بر دریا بزن، پارو برقصان روی آب                 شعله ور کن ساحل جولانی اروند را
صخره های سنگی ساحل شهادت می دهند       رود رودِ گریه ی پنهانی اروند را
     بغض را بشکن، دلاور، پرده را آشفته کن              فاش کن، راز شب مهمانی اروند را
      دیده ی صحرانشینان تار می بیند هنوز                با که می نالی، جنون آنی اروند را؟
زخم دریا را تو دیدی، شب چراغ نور را                اضطراب بانوی نورانی اروند را
    رمز یا زهرا دوای درد بی درمان ماست                 مویه کن اینک تب طوفانی اروند را