این بار می خواهم ماجرای عجیبی را برای تان نقل کنم. داستان یک غریب و چگونگی غربتش. ماجرای شهید گمنام روستای کرسی نور. تنها شهید گمنامی که نام دارد اما نشانی ندارد.
نیمه های جاده ی هراز، مسیر انحرافی و میان بری به سمت بلده ی نور باز می شود. در میانه های این مسیر راه شوسه ای تو را از جاده ی اصلی به سمت روستایی می برد به نام کرسی و در گلزار شهدای آن شهید گمنامی می بینی که روی سنگ مزارش نوشته است: قنبر مزروعی. او تنها شهید گمنام مازندران است که نام و شهرتش معلوم است، اما کسی از زادگاه و موطنش خبر ندارد.
موقعیت روستای کرسی نور در نقشه ی آبادی های مازندران
ماجرا از این قرار بود که در یکی از پادگان های ارتش، دو سرباز رشید و دلیر خدمت می کردند که نام و شهرت هردوی آن ها قنبر مزروعی بود و جالب تر این که این دو سرباز در یک گردان و یک گروهان هم خدمت بودند. یکی از این دو مازندرانی و اهل روستای کرسيِ نور بود. از قضا در عملیاتی هر دوی آن ها به شهادت می رسند. پیکر مطهر و پاک قنبر مزروعی نوری، دیرتر پیدا می شود. از این رو دوست هم خدمت و هم نامش را به اشتباه از آن جایی که طوری جراحت برداشته بود که قابل شناسایی نبود، به جای او به روستای کرسی می برند و پس از تشییع باشکوهی به خاک می سپارند.
مزار مطهر و خانه ی نورانی شهید گمنام قنبر مزروعی در روستای کرسی نور
درست در هفتمین روز مراسم شهادت و خاک سپاری این شهید بزرگوار، پیکر شهید قنبر مزروعی نوری را که اهل روستای کرسی بود، به زادگاهش می آورند و پس از شناسایی کامل و دقیق به خانواده اش تحویل می دهند، اما از آن جایی که جز نام، دیگر مشخصات و پلاک شناسایی شهید گمنام مزروعی مفقود شده بود و نمی دانستند اعزامی از کدام شهر می باشد، ناگزیر او را در همان روستای کرسی مهمان دائمی مردم خون گرم و باصفایش کردند و در همان جا برای همیشه ماندگار شد. تا خدا چه بخواهد.
شهید گمنام روستای کرسی غریب نیست، چون مردم این جا او را در میان شکسته های دل خود جای دادند. برای خانواده ی بزرگوار شهید مزروعی نیز، او مانند پسر شهیدشان می باشد، اما ماجرای غربت او بسیار تأثر برانگیز است و دل های سوخته را به درد می آورد.
ماجرای غربت او بی شباهت به ماجرای غربت مولایش ثامن الائمه، امام علی ابن موسی الرضا نیست. آن گونه که این امام همام نیز نام و نشان داشت و برای همه آشنا بود، لیکن پیکر پاک و مطهرش پس از شهادت به شهر و دیار خویش بازنگشت و در غربت به خاک سپرده شد.
شاید روزی بیاید که تو را به نامت بشناسند و نقاب گمنامی را از چهره ات بردارند و به آغوش باز منتظرانت بازگردی.