خانه سرمرز در شمال شهرستان ساری، میان شالی زارهای سرسبزِ جُلگه ی رودپی قرار دارد. آخرین روستایی است که ما را برای زیارت مزار شهیدی گمنام دعوت کرده است. او آخرین مرد آسمانی نیست که خاک شمال را به قدوم مبارک خویش تشرف بخشیده است، پس از او در تابستان 85 سه شهید گمنام دیگر هم در تپه ی نورالشهدای روستای خوشواش آمل، مهمان مردم قدرشناس مازندران شدند. البته در مجموعه حاضر، از آن جایی که فرصتی برای زیارت آن ها به ما دست نداد، به صورت گذرا و آماری یادی از آن ها شده است.
این سالِک بی نشان در روزهای آغازین سال 85 در خانه سرمرز خانه ی ابدی اختیار کرده، همنشین و همسایه مردم نیک سیرت آن جا شد و تصمیم گرفت تا برای همیشه خودش را تقدیم جغرافیای نامحدود مازندران نماید.
زمین می خواست تا از آسمان، وجودی را به تبرک بردارد و در وجود خویش بکارد، تا حس آسمانی بودن در او زنده شود. از این رو مردم خانه سرمرز را برای استقبال از وجود متبرک آسمانی برگزید.
ساکنان پاک طینت خانه سرمرز با آغوش باز، آن وجود متبرک آسمانی را پذیرا شدند و او را نزد خود گرامی داشتند و در گوشه ای از زمین، کنار آبادی سرسبز خود، میان دشتی فراخ، ابتدای راهی که قرار شد تا از این پس تنها مسیر آغازشان به سمت قیامت باشد، به خاک سپردند.
دلاورمردانی بوده اند که از نقاط دور و نزدیک ایران گام در مسیر دفاع از خاک و ناموس این سرزمین نهادند و پس از رجعت روحانی به آسمان، پیکر پاک شان به آغوش گرم خانواده بازنگشته و برای همیشه مفقودالاثر خوانده شدند.
چه بسا اجساد مطهر این مردان بزرگ که پس از پیدا شدن، قابل شناسایی نبوده، و با نام شهید گمنام به مکانی دیگر انتقال یافته اند.
شاید ماجرای شهید گمنام روستای خانه سرمرز داستان سربازی باشد که پس از شهادت پیکر مطهرش در جنگ جا ماند و به زادگاهش بازنگشته و او را مفقودالاثر نامیدند و سال ها بعد پس از کشف جسد پاکش از آن جایی که قابل شناسایی نبوده با نام شهید گمنام در گوشه ای دیگر از این خاک پهناور به خاک سپرده شد.
ثانیه های صفر(داستان کوتاه)
خدایا ... فقط به من نشون بده کجا هستم ، کدوم سمتی برم .... دیگه خسته شدم، دیگه نمی تونم ... رمق ندارم ... خدایا کمکم کن ... نجاتم بده ... .
لابه لای کوه های غرب پیچ و تاپ می خورد. تک و تنها. از شدت درد به خودش می پیچید. زمین گیر می شد.پای چپش را بغل می کرد و دندان هایش را روی هم می فشرد. گره ی چفیه ی دور ران پای چپش را محکم تر می کرد، اما نمی توانست جلوی خون ریزی را بگیرد. می خواست بنشیند و سیرِ سیر استراحت کند، اما وحشتِ سردرگمی و سکوت کوهستان او را مجبور می کرد تا برخیزد و خودش را از تنهایی و گمراهی برهاند. از فراز تپه ای به سختی بالا می رفت تا آن طرف تپه را بپاید، شاید سنگری، ده کوره ای ، قرارگاهی یا آدمی را بیابد و خودش را نجات دهد، اما جز دره هایی که تودرتوی هم پیچ می خوردند و لابه لای کوه های روبه رو گم می شدند چیزی پیدا نبود: اَه، لعنتی... آخه این جا کجاست .... آها .... ی ... ی ... کسی این جاها نیست؟...
کمی نفس می گرفت، خودش را از روی تپه به سمت پایین می سُراند. برمی خاست. پای چپش را به دنبال خودش می کشید تا بر فراز تپه ای دیگر که چند متر آن طرف تر قد کشیده بود، برساند. می خواست از غروب، از تاریکی جلو بزند و پیش از فرا رسیدن شب، خودش را به جایی برساند. اما نمی دانست کجا و چطور.
بعد از چندبار زمین خوردن و برخاستن، توانست خودش را به دامنه ی تپه نسبتاً بلندی برساند. احساس کرد چشم هایش سیاهی می روند. پیش از آن که بیفتد، تعادلش را حفظ کرد و به صخره ی ستبری تکیه داد و نشست. اسلحه اش را کنار دستش روی زمین رها کرد. قمقمه را از کیسه چرمی اش بیرون کشید. درش را باز کرد و یک جرعه آب نوشید. یک مشت آب هم به روی صورتش پاشید. سرحال تر شد. چشم هایش را بست و باز کرد. هنوز می توانست خوب ببیند، قمقمه را تکان داد تا مقدار آب آن را اندازه بگیرد. به نظر می رسید که دو سه جرعه آب بیشتر ندارد: خدایا خودم را به تو می سپارم... نجاتم بده.
پای چپش را جابه جا کرد. لخته های خشک شده ی خون روی شلوارش تا گردنه ی پوتین به چشم می-خورد: با این پام چی کار کنم؟... اگه جایی رو پیدا نکنم، تا صبح تلف می شم... تازه اگه حیوون درنده ای به سراغم نیاد.
با خودش اندیشید که بعد از قدری استراحت می تواند به تلاشش ادامه دهد. اما هیچ قصد نداشت که بخوابد. چون می دانست که به خاطر خستگی زیاد اگر چشم روی هم بگذارد به خواب عمیقی فرومی رود و ممکن است در خواب به خاطر خون ریزی زیاد و خستگی مفرطی که داشت به حالت اغما برود. تازه نمی خواست روشنایی روز را برای پیدا کردن جایی مناسب از دست بدهد.
چشم هایش را روی هم نگذاشت. از جبیب پیراهنش یک قلم و کاغد یادداشت بیرون کشید و خودش را مشغول نوشتن کرد: نمی دانم این جا کجاست. لابه لای کوه های غرب کشور عزیزم ایران و یا شاید شرق کشور بعثی عراق. فقط تنها چیزی که می دانم این است که دیشب در یک عملیات ایزایی، هم از طرف عراقی ها و هم از طرف کومله ها کمین خوردیم. بچه ها تار و مار شدند.
چشم هایش بسته می شد و سرش آرام به سمت زانو خم می شد. از چرت می پرید و سرش را تکان می داد و قلم را روی کاغذ می سُراند: نمی دانم غیر از من چند نفر توانستند از مهلکه جان سالم به در ببرند. من در آخرین لحظه های گریز از دره ای که در آن از روبه رو و پشت سر محاصره شده بودیم، تیر خوردم. پای چپ من در ناحیه ران، زخمی شد و گلوله ران پایم را تا حد استخوان پاره کرد و شکافت. نمی دانم کدام سمتی فرار کردم و چطور از آن مهلکه نجات یافتم. فقط می دانم که تا آلان که در این گوشه از کوهستان های مرزی افتاده ام، کشان، کشان و نفس زنان راه رفتم. همین حالا هم هی سرم گیج می رود. هی چشم هایم سیاهی می-روند، و گاهی احساس تهوع می کنم.
سرعت نوشتنش کند می شد. کند و کندتر تاجایی که دست راستش از روی زانویش لیز خورد و افتاد پایین. از خواب پرید و نگاهی به اطراف کرد. چیز تازه ای دیده نمی شد. با آب قمقمه دستانش را مرطوب کرد و وقتی به چشم هایش می مالید، تکرار می کرد: باید بنویسم، نباید بخوابم . . . نباید بخوابم.
قلمش را از روی زمین برداشت و ادامه داد: از نیمه شب دیشب تا الان یکسره از شکاف ران پای چپم خون می رود. به نظر می رسد هنوز تا غروب 2-3 ساعتی مانده. خدا کند پیش از فرا رسیدن شب آن قدر رمق داشته باشم که جایی یا کسی را برای نجات از این وضعیت پیدا کنم. تا فراموش نکردم یکی _ دو مطلب مهم را باید بنویسم. دیشب موقع گریز از محاصره، پلاکم را گم کردم، نمی دانم چطور؟ برای همین لازم می بینم که مشخصاتم را به صورت دقیق در کاغذی یادداشت کنم و داخل جیبم بگذارم تا اگر خدای ناکرده دراین مکانِ ناملعوم کشته شدم، حداقل جسدم به زادگاهم و به آغوش خانواده ام بازگردد.
چند ثانیه درنگ کرد. بعد با دستی لرزان و خطی درشت تر روی سطر میانی کاغذ نوشت: مشخصات فردی من. و بی حال و بی رمق ادامه داد: این جانب اسدالله یوسفیان حمیدآبادی، فرزند امرالله، سرباز تکاور ارتش جمهوری اسلامی ایران، لشکر 21 حمزه، اعزامی از ساری، متولد 1342 هستم. دوست دارم خواهرم انیس چشم به راه من نباشد و مادرم مرا درآغوش بکشد و با جنازه ی من روبه رو نگردد. دوست دارم اگر جان به جان آفرین تسلیم کردم و در راه پاسداری از خاک وطنم کشته شدم، پیکرم به وطنم بازگردد و در میان دشت های سرسبز مازندران در کنار ساحل نیلگون خزر به خاک سپرده شود.
باد از فرو دست دره به سمت فرازهای کوهستان چرخش پیدا کرده بود. اسدالله که با دست های بی رمقش قلم را روی کاغذ یادداشت می لغزاند درنگ کرد. وزش باد را روی گونه های خودش حس کرد. سرش را از روی کاغذ برداشت و در حالی که اطراف را نگاه می کرد با خودش گفت: به ما یاد دادند که هرگاه نسیم کوهستان از پایین به بالا می وزد، یعنی روز به پایان خود نزدیک می شود.
اسدالله این نکته ی مهم را هم می دانست که این پایان یافتن روز در کوهستان به خاطر وجود ارتفاعات و پنهان شدن خورشید پشت کوه ها و گسترش سریع سایه ها بسیار زودتر اتفاق می افتد.
برای لحظه ای کاغذ را روی ران پای راستش رها کرد و سعی کرد تا قمقمه اش را از کیسه ی چرمی چسبیده به کمرش بیرون بکشد وجرعه ای آب بنوشد برای این که دهانش را تر کند.
باد، خیلی آرام کاغذ یادداشت او را برداشت و در هوا چرخاند و چرخاند و چند متر آن طرف تر، پایین تپه ای که روی آن نشسته بود، روی سنگ ریزه ها رها کرد.
اسدالله تا به خودش بیاید و کاغذ یادداشتش را از هوا بغاپد، دیر شده بود. قمقمه از دستش افتاد و چند جرعه آب داخل آن روی زمین ریخت. نیروی او تحلیل رفته بود. قدرت بلند شدن نداشت خواب و خستگی و درد به او فشار می آورد. نفس عمیقی کشید. سعی کرد تا به سمت کاغذ برود. با دست چپ زیر زانوی پای زخمی اش را گرفت و خیلی آرام بلند کرد و با دست راست در سراشیبی تپه خودش را به سمت پایین برای رسیدن به کاغذ یادداشت که در کف دره به آهنگ باد می رقصید، سُراند. یکی ـ دو متری از اسلحه، قمقمه و
تخته سنگ فاصله نگرفته بود که تعادلش به هم خورد و غلت زنان به سمت پایین دره سقوط کرد. باد شدیدتر شد و کاغذ یادداشت دورتر و دورتر.
اسدالله برای دقایقی از حال رفت. مدتی گدشت تا کمی نیرو در او جمع شود. وقتی چشم باز کرد روشنایی، آخرین دقایقش را در کوهستان سپری می كرد. خواست به سمت صخره باز گردد، اما رمقی در خود ندید. به پشت دراز کشید. به آسمان نگاه کرد، به فراز قله هایی که تا دل آسمان قد کشیده بودند و در تاریک و روشن انتهای روز به خاطر ابرهای خاکستری و پرحجم و آبستن کوهستانی که به تازگی اطراف آن ها گرفته بودند، به سختی دیده می شدند. به این اندیشید که تنها یک راه برای شناساندن خودش دارد. انگشت سبابه ی دست راستش را با زحمت به محل بریدگی ران سمت چپش مالید و سعی کرد که روی پیراهنش بنویسد: اسدالله یوسفیان. هنوز نوشتن او به حرف دال کلمه ی اسدالله نرسیده بود که فضای تاریک کوهستان با جهیدن برقی روشن شد و چند ثانیه بعد صدای رعد، کوهستان را لرزاند و پشت سر آن قطرات باران آرام آرام باریدن گرفت و خون نوشته ی روی پیراهن اسدالله شسته می شد. دست از نوشتن برداشت و همچنان که به انتهای آسمان خیره شده بود با خود اندیشید: چه طورخواهد شد؟ و تا چند ساعت دیگر می تواند زنده باشد؟
چشم هایش را بست. قطرات اشک از گوشه ی چشم هایش به سمت سنگریزه های زیر سرش سرازیر شد. چشمانش را گشود و به آسمان تاریک که بلندی ها را احاطه کرده بودند، خیره شد. لبخند تلخی لب هایش را از هم باز نمود: وقتی آدمی به صفر می رسد، به زمان هیچ، مکان هیچ، همه جا هست، ... بدون آن که به زادگاهم بازگردم، خواهرم را درآغوش می کشم، ... مادرم را می بوسم... .
اسدالله به سختی نفسی تازه کرد، چشم هایش را روی هم گذاشت، لب هایش را مکید و آرام و سخت ادامه داد: زمان صفر ... زمان هیچ ... مکانی که همین جاست، همین جایی که هیچ جا نیست.