گلزار شهدا

حیف که رفتن به معراج ابدی، رفتنی بی بازگشت است و صد حیف که ما از شنیدن آوای خاطرات آنانی که بار عزیمت را برای کوچ کردن به سرای آسمانی بسته اند، محرومیم.
ای کاش از زبان خودشان می شنیدیم که درست لحظه ای که بال های خویش را به پرواز می گشودند با خدای خود چه قرار و مداری می بستند؟
از ماجرای مراجعت بسیاری از این رهسپاران کوی وصال پیداست که در آغازین لحظات پرواز به سوی دوست از خدای خویش خواستند که جسم شان را به هرجا که خود مصلحت می داند، برگرداند.

     و آخر استخوان های تو را ای دوست آوردند        پس از عمری، غریبـانه سرِ زخـمِ دلم وا شد
     به سرآمـد غـریبـی های تلخ یازده سـالت          تو برگشتی! خدا می داند، آری، شهر غوغا شد

هنوز مانده که به شهر شیرگاه برسی، سر عبور روستای چالی، مردمانی که پیش از ما در این جهان می زیستند، در زمینی به وسعت خوابیدن ابدی آرام گرفته اند.


میان این خفتگان ابدی، بیداردلانی گردهم نشسته اند و هر روزشان را به صبح فردا با واژه هایی از جنس بلور پیوند می زنند.
        

یکی از این بیداردلان مردی است که کسی او را نمی شناسد و تنها مُهر شناسایی وجودش که از خداوند باری تعالی به یادگار دارد، شهید گمنام است.
او در هیاهوی جنگ، هنگام دفاع از من و تو و خاکی که امروز ما با غرور و اطمینانِ خاطر روی آن پا    می نهیم، در پروازی آگاهانه به سمت عرش، عروج کرد و بر کرسی زرین شهادت تکیه زد.


می گویند که به جای رزمنده ای دیگر و به اشتباه او را به شیرگاه آوردند، اما خدا می داند که او تنها به خاطر رمز و رازی که با پروردگار خویش داشت و سَر و سِرّ عاشقانه ای که میان شان جاری بود، در این جا خانه کرد