دلم می گیرد. دلم به اندازه ی یک ابر می گیرد، وقتی می بینم پس از آن همه همدلی ها و دوستی ها، امروز باید با سنگ مزار تو درد دل کنم. آن هم سنگ مزاری که نه اسمت را روی آن نگاشته اند نه نشانی ات روی آن حک شده است.
رفیقِ خلوت های شیرین، دوست لحظه های اشک و بغض، یادت هست شب پیش از عملیات والفجر 8 سوار بر فرازی از نیایش های شبانه ی مولای مان علی(ع) و نافله هایی که با اشک ندامت زلال می شدند تا کجاهای آسمان عشق رفتیم؟
پایان همان شب وقتی آخرین بندهای دعا را زمزمه می کردیم یادت هست که در آغوش گرم یکدیگر قرار گذاشته بودیم که همه جا با هم باشیم. دست یکدیگر را بگیریم و از هم دور نشویم، از هیچ سکویی به تنهایی پرواز نکنیم؟
من از تو گلایه دارم، رفیق! تو به عهدت وفا نکردی. تنها رفتی و مرا درتنهایی رها کردی. فکر کردی اگر روی درِ کلبه ی ساده و ابدیت نام و نشانت را ننویسی تو را نمی شناسم؟ گمان کردی اگر از صحراهای سوزان جنوب، از عملیات والفجر 8 . بی خبر و پنهانی تا امیرکلای بابل بیایی و میان مردان آسمانی مزار شایستگان آن برای خودت خانه ای دست و پا کنی، تو را پیدا نمی کنم؟
چقدر این جا عشق پراکنده است؟ چقدر این جا معطر است؟ راستی آن شب بین من و تو چقدر فاصله بود؟ برای این که دلم نشکند با من عهد بسته بودی؟ یا . . .
ای کاش آن شب بین ما عهدی جاری نمی شد و تو را پای بند خودم نمی کردم. من خود آن شب از حس و حال عاشقانه ات دریافته بودم که تو را ماجرای دیگری است. بی دلیل نیست که خداوند رحمان می فرماید: الله یهدی من یشاء. تو انتخاب شده بودی و خود می دانستی، و من برگزیده نبودم و نمی دانستم.
این جا مردمان امیرکلای بابل چه خوب تو را ارج می نهند! خانه ای زیبا و قصری شایسته برای تو و فرزندان شهید خود بنا کردند. به نظر نمی آید که گمنام باشی هرچند هیچ نام و نشانی را بر سنگ مزارت حک نکرده-اند. این جا زمینیان تو را چون سایر فرزندان شهید خود می دانند و حس غربت را از وجود تو زدودند.
حالا که پس از سال ها جستجو تو را یافتم تمنا می کنم به حق همان عهدی که با هم بستیم، مرا با خود ببر تا هم آوا با تو در خیل عاشقان کوی دوست لبیک وصل سر دهم.