غلام رضا برادر شهید: نسبت به پدر و مادر خیلی رفتار عالی ای داشت خصوصاً مادر! شهید روزی که می خواست به جبهه برود به من گفت: به مادر نگویید به خاطر این که مادر ناراحت نشود به همین خاطر بدون این که خداحافظی کند به جبهه رفت البته در نامه ای که نوشت در آن نامه خداحافظی خود را بیان کرد.
مسعود وطنی گرجی دوست شهید:
در منطقه ی جنگی در تیپ 22 امام سجاد(ع) با هم بودیم هر روز غروب که می شد شهید نصیری به یاد شهدای کربلا و یاد خاطره ای که به او گذشته بود گریه می کرد من به او می گفتم: که چرا گریه می کنی؟ می گفت: «راستش را بخواهی من موقع آمدن به جبهه مادرم در صحرا به سر می برد و با او خداحافظی نکردم خیلی دلم می خواست با مادرم خداحافظی کنم، دلم برای مادرم تنگ شده است»
شبی که می خواستیم به اروندکنار برویم در صورتش چیز خاصی دیده می شد و واقعاً نورانی شده بود به او گفتم: «اسماعیل! نکند شهید شوی!»
زد زیر گریه
گفتم: «چیه؟ ناراحت شدی؟»
گفت: «ناراحت برای چی؟ افتخار می کنم که شهید شوم فقط ناراحتم که با مادرم خداحافظی نکردم.»
گفتم: برایش نامه بنویس و حلالیت بطلب.
آن شب در کنار هم نماز خواندیم و دعا کردیم و ایشان دعا می کرد که پدر و مادرش حلالش کنند.