پدرش تعريف ميكند:
«يك روز محمدعلي به خانه آمده بود. ديدم در جيبش پول هست.
گفتم: اين پول را از كجا آوردي؟
گفت: به زاغمرز رفتيم تا در و پنجره خانه اي را اندازه بگيريم. در آن خانه، درخت گيلاس داشت. استادم خواست شاخه درخت گيلاس را بگيرد. پول از جيبش ميافتد و من اين پول را گرفتم، ببينم آخرش به كجا ختم ميشود.
يك روز آمديم، ديديم استادش ناراحت است.
گفتم: چي شد؟
گفت: پول داخل جيبم بود، نميدانم چه شد.
محمدعلي دست به جيبش كرد و گفت: بيا استاد! اين هم پولت.
استاد گفت: پول دست تو چه كار ميكند؟!
گفت: آن موقع كه ميخواستي روي درخت بروي، از جيبت افتاد.
استاد از صداقت محمدعلي خوشش آمد و به او پيشنهاد داد: بيا در مغازه من كار كن. مغازه از من و كار از تو! كه محمدعلي نپذيرفت.»
خواهر شهید«حليمه» از خلقوخوی برادرش ميگويد: «پدر و مادر را بسيار دوست ميداشت و به ما ميگفت: آنها براي ما زحمت كشيدند؛ بايد احترامشان را داشته باشيم. برادرم فردي خوش اخلاق بود و هيچ وقت سر ما فریاد نميزد. در رفتار و كردارش بسيار صادق، و در نزد مردم روستا، محبوب بود.»