بسمه تعالی
اینجانب یوسف یحیی زاده مسئول ستاد امداد و پشتیبانی جنگ اداره آموزش و پرورش شهرستان صومعهسرا هستم. سال گذشته با یکی از برادران به نام سید حسن نجفی که از بچههای حزبالهی مازندران در شهر تروجن (شهید آباد) بود آشنا شدم. ایشان اول بعنوان معاون گروهان انتخاب شدند ولی در مدت کوتاهی با جاذبه مطلوبی که بین رزمندگان داشتند به عنوان فرمانده گروهان انتخاب شدند سپس پیک گردان شدند و نکته قابل توجه اینکه در هر جمله ای که اظهار میکردند یک حدیث نیز میگفتند و نهایتاً بعنوان (آقای حدیث) صدایش میکردیم سرشار از ایمان و محبت و اخلاق نیکو بود هر وقت مجروح میشد، یک ترکش به سرش میگرفت، سرش از چند قسمت شکاف برداشته بود میگفت (سرم ضد ترکش است).
تا اینکه در یکی از محورهای خط مقدم بودیم دشمن در محور گروهان ایشان بیسیم زدیم که احتمال دارد خمپاره داخل سنگر فرود بیاید بچه را به گودالهای تانک ها هدایت کند و پراکنده سازد تا آتش دشمن کاسته شود این برادرمان هنگام انتقال نیرو متوجه میشود که یک خمپاره در کنار سنگر مهمات منفجر شده و سریع خودش را به محل مهمات میرساند و با چند نفر دیگر سعی میکند که آتش ناشی از انفجار را خاموش کند تو همچون دود غلیظی از سنگر مهمات منفجر شده بود به هوا میرفت و عراق هم مرتب همان نقطه را میزد که در حین خاموش کردن آتش با خمپارهای 120 میلیمتری یعنی زیر پای آقای نجفی میافتد و منفجر میشود ما بعد از سر و سامان دادن خط گردان امام حسین(ع) و سفارشات لازم از فرماندهی اجازه گرفته به اهواز آمدیم و در یکی از بیمارستانهای حسن را در اتاق عمل یافتیم که بعد از مدت کوتاهی انتظار او را از اتاق عمل آوردند متوجه شدیم که سر و صورتش از باند سفید پوشیده شده وقتی چشم باز کرد و متوجه ما شد در همان حال به حالت اعتراض گفت : چرا بچهها را تنها گذاشتید ؟ چرا خط را کنترل نکردید؟ بروید با من کاری نداشته باشید. بروید به بچهها برسید.
بعد از چند دقیقه آرام شد و گفت: سالم هستم خمپاره جلوی پایم منفجر شد میبینی که فقط سرم بسته شده چون با سر به طرف محل انفجار خوابیده بودم، اگر یادت باشد گفته بودم که هم {} ترکش است کمی خندیدیم و با ایشان خداحافظی کرده و به خط بازگشتیم.
بعد از یک هفته سید حسن آمد. سر و صورتی باند پیچی شده
گفتم: چرا با این وضع آمدهای ؟
گفت: از بیمارستان فرار کردهام
مجدداً تلاش خودش را شروع کرد ولی از او خواستیم که زیاد فعالیت نکند و پیش ما بماند و در کارهای فرماندهی گردان یاریمان نماید.
ولی یک روز آمد و گفت : فلانی در خواب دیدهام، خواب دیده بود که یکی از شهدا به نام او را صدا کرده و به ایشان گفته است که سید حسن برود به مازندران و به اهل خانهاش بگوید که کفش کتانی او در فلان نقطه گذاشته شده و ایشان سید حسن کتانی را بگیرد و بپوشد.
که در نماز جماعت آیت الله بهشتی در بهشت برسم تا اینکه در عملیات والفجر چهار خبر آوردهاند که سید حسن نجفی شهید شده است.
نحوه شهادت نیز مثل همه دوران زندگیاش پند آمیز بود زیرا آر- پی - چی دشمن به صورتش گرفته بود و هنگام شهادت دستها را جلوی صورتش گرفت و بنا به اظهار برادران نزدیکش گفته بود: فزت برب الکعبه.
یادش گرامی باد و راهش پر دوام و پر رهرو خداوندا به ما توفیق بندگی و شهادت چون نجفی ها عنایت فرما که راه سعادت و رستگاری است.
به امید سلامتی امام و پیروزی رزمندگان.
اجرکم عند الله
یحیی زاده اداره آموزش وپرورش