حسین موسی زاده برادر شهید:
«به پدر و مادر احترام خاصی میگذاشت و تابع اوامرشان بود. برای اقوام دور و نزدیک هم، حرمت زیادی قائل میشد. با از خودگذشتگی و ایثارش، دیگران را مجذوب خود میکرد. زمانی که در اداره آموزش و پرورش مشغول به کار بود، بارها اتفاق میافتاد که عدهای به او پرخاشگری میکنند؛ ولی او با سعه صدر و آرامش خاطر، با آنها صحبت میکرد. اگرچه همین رفتارش موجب شد که آنان به سمت اخلاق نیک او کشیده شوند. حتی افرادی که حاضر نبودند کوچکترین کمکی به مردم بکنند، کلام نافذ او باعث شد که آنها زمینهای کشاورزیشان را برای ساخت مدرسه در اختیار او بگذارند.»
برادرش در روایتی دیگر میگوید: «در زمانی که از سفر مکه برگشت، به خانه نیامد و مستقیم به جبهه رفت. او و داییمان با هم همسفر بودند. آنها شب را در منزل یکی از بستگان در تهران خوابیدند. صبح که اعضای خانواده بیدار شدند، دیدند که رمضانعلی، دو نامه با این مضمون نوشته است: به فامیل و بچهها بگو که من به جبهه رفتم. بعد از دو، سه هفته، وقتی او به خانه برگشت، همه به او خرده گرفتند که کدام حاجی به خانه نیامده، به جبهه میرود؟ چرا این کار را کردی؟ او در جوابشان گفت: رزمندگان با دیدن یک حاجی در جبهه روحیه میگیرند. من در مکه به خدا گفته بودم که تو مرا به این سفر آوردی، پاک و شادم کردی. دلم میخواهد قبل از اینکه خانوادهام را شاد کنم، قدم به کربلای ایران بگذارم و شادکننده دل رزمندگان باشم.»
«عباس شریعتی»، دوست شهید:
«در شب 15 خرداد 1357 که همزمان با پایان تبعید پانزده ساله امام خمینی بود، با عدهای از دوستان خاص، تصمیم گرفتیم که از چهارراه امامخمینی در بهشهر، تظاهراتی راه بیندازیم و شیشه بانکها، مشروبفروشیها و سینما را بشکنیم. من، رمضانعلی و «سیدیحیی حسینی» سر چهارراه منتظر بودیم که این اتفاق بیفتد. آن روز غروب، نظامیها و مأموران شهربانی، به شدت از شهر مراقبت میکردند. با این حال، ما تظاهرات راه انداختیم و هدفمان را عملی کردیم. من نیمههای همان شب دستگیر شدم. یکی، دو روز بعد هم، سر و کله رمضانعلی در زندان پیدا شد.»