*زندگی نامه شهید پرويز مهدیانپور*
نام پدر: رستمعلي
در چهارم شهريور 1340، در بهشهر چشم به جهان گشود. پدرش «رستمعلی» مردی زحمتکش بود و در پی کسب روزی حلال؛ و مادرش «زهرا»، بانویی متدین و خانهدار.
آنها هشت فرزند داشتند که «پرويز»، هفتمینشان بود.
تحصیلاتش به دیپلم رشته اقتصاد اجتماعی در دبیرستان «مسیحالله ذبیحی» گرگان ختم میشود.
در بیان خلقوخوی وی باید گفت که نسبت به والدین، مودب و مهربان بود. با دیگران نیز، با گشادهروئی و ملاطفت رفتار میکرد.
به دلیل تربیت دینی پدر و مادر، او نیز در ادای فرائض واجب و مستحب میکوشید و از انجام محرمات دوری میکرد. با قرآن نیز، مانوس بود و در عمل به فرامین آن، کوشا.
وقوع انقلاب در هفده سالگي اش رقم خورد. از اینرو، به پخش اعلاميه و حضور در راهپيمائي روی آورد.
برادرش «حسنعلي» ميگويد: «از وقتي وارد دبيرستان شد، يواش يواش دير به منزل ميآمد. اوّل، هفتهاي يكي، دو شب بود؛ بعد به چند شب رسید. مادرم خيلي ناراحت بود. برای همین، يك روز به من گفت: نميدانم برادرت مشغول چه كاري هست كه شب دير به منزل ميآيد؟
گفتم: مادر! ناراحت نباش! پرويز بچه خلافي نيست. اما براي اينكه خيال مادر را راحت كنم، چند شب او را تعقيب كردم؛ که متوجه شدم به منزل دوستانش ميرود.
يك روز به او گفتم: مادر خيلي ناراحت است. راستش را بگو شبها چرا دير برميگردي؟
گفت: اگر بگويم، به كسي نميگويي يا ناراحت نميشوي؟
گفتم: اگر كار خلاف نباشد، نه چرا ناراحت باشم؟!
رفت و يك كيف آورد. داخل كيف، پر از اعلاميه هاي امام بود. خيلي برايش نگران شدم.
گفتم: ميداني اگر شما را بگيرند، چه بلايي سرتان ميآورند؟
گفت: بله. ولي ما مواظب هستيم.
از كارش هم ناراحت بودم، هم خوشحال. ناراحت از اينكه اگر گير بيفتد، معلوم نيست ساواك چه بلايي سرشان بياورد. خوشحال از اينكه برادرم پيرو خط ولايت و رهبري انقلاب بود.»
در 5 مهر 1359 داوطلبانه به مناطق نبرد عزیمت کرد.
در 12 اسفند 1359 با عضویت در سپاه، در واحد انتظامات فرودگاه مهرآباد، مشغول خدمت شد.
و سرانجام، پرویز در 21 خرداد 1360 در منطقه «بازيدراز»، به درجه عظیم شهادت نائل آمد. پيكر پاكش نیز پس از تشييع باشكوه توسط اهالی قدرشناس بهشهر، در گلزار شهداي «بهشت فاطمه سارو» به خاك سپرده شد.
به گفته برادرش، «حضور در جبهه را یک تکلیف الهی میدانست و معتقد بود که وظیفه هر مسلمان است که برای دفاع از اسلام و ناموس به میدان جهاد برود. همیشه میگفت که بعد از شهادتم گریه نکنید، بلکه با خوشحالی، پشتیبان امام خمینی و انقلاب باشید. وقتی ترکش به سرش خورد، لبخندی به صورت داشت. آخرین ذکری هم که از دهانش بیرون آمد، «یا مهدی» بود.»