برادرش «حسنعلي» ميگويد: «از وقتي وارد دبيرستان شد، يواش يواش دير به منزل ميآمد. اوّل، هفتهاي يكي، دو شب بود؛ بعد به چند شب رسید. مادرم خيلي ناراحت بود. برای همین، يك روز به من گفت: نميدانم برادرت مشغول چه كاري هست كه شب دير به منزل ميآيد؟
گفتم: مادر! ناراحت نباش! پرويز بچه خلافي نيست. اما براي اينكه خيال مادر را راحت كنم، چند شب او را تعقيب كردم؛ که متوجه شدم به منزل دوستانش ميرود.
يك روز به او گفتم: مادر خيلي ناراحت است. راستش را بگو شبها چرا دير برميگردي؟
گفت: اگر بگويم، به كسي نميگويي يا ناراحت نميشوي؟
گفتم: اگر كار خلاف نباشد، نه چرا ناراحت باشم؟!
رفت و يك كيف آورد. داخل كيف، پر از اعلاميه هاي امام بود. خيلي برايش نگران شدم.
گفتم: ميداني اگر شما را بگيرند، چه بلايي سرتان ميآورند؟
گفت: بله. ولي ما مواظب هستيم.
از كارش هم ناراحت بودم، هم خوشحال. ناراحت از اينكه اگر گير بيفتد، معلوم نيست ساواك چه بلايي سرشان بياورد. خوشحال از اينكه برادرم پيرو خط ولايت و رهبري انقلاب بود.»