نام پدر : شعبان علی
تاریخ تولد :1336/01/12
تاریخ شهادت : 1362/12/05
محل شهادت : دهلران

خاطرات

«حسین دهقان» در فصل انقلاب دوست دیرینش، این‌گونه روایت می‌کند: «سال 55، 56 در سخنرانی آقای حجازی در آمل بودیم که مورد حمله ماموران امنیتی قرار گرفتیم. هر کدام از افراد به یک سمت فرار کردند؛ ولی من و احمد، در وسط درگیری ماندیم. او همیشه کتانی می‌پوشید و چون فوتبالیست بود، روحیه ورزشکاری عجیبی داشت. در همان درگیری، ناگهان دیدم که او غیبش زد. خودم را به سختی از دل معرکه بیرون آوردم. اما وقتی او را پیدا کردم، دیدم در پارک نشسته است و دارد روزنامه می‌خواند.»

 

 

آقای بنی‌کاظمی می‌گوید: «وقتی از کردستان برگشت، به او گفتم: مادرت مهم‌تر است؛ برو به او سر بزن! گفت: فعلا جنگ مهم‌تر است. مادرم دیگر ساخته شده است. همین‌قدر که بداند به مازندران آمدم، خوشحال می‌شود.»

 

هم‌رزمش «یزدان اسدی» نیز، در تکمیل سخنان آقای بنی‌کاظمی، روایت می‌کند: «بعد از جراحتش در گنبد، او را با همان پای گچ‌گرفته به سپاه بردیم. در آن‌جا اتاقی داشتیم با ده، دوازده تخت‌خواب، که محل استراحت بچه‌ها بود. من آن موقع پاس‌بخش بودم. گاهی اوقات که شیفت نبودم، کنار تخت او می‌خوابیدم تا ناراحتی برایش به وجود نیاید. وقتی بیدار می‌شدم، می‌دیدم روی تخت نشسته است. دستش روی زانو و سرش پایین، دارد سعی می‌کند که از شدت درد، آه نکشد تا بچه‌ها بیدار نشوند.»

 

 

اما «وجیهه علی‌پور»، همسرش را این‌گونه روایت می‌کند: «ما دو سال زندگي مشترك داشتيم؛ اما او فقط دو ماه در كنارم بود؛ چون يا مأموريت بود يا جبهه. روز اول ازدواج، به من گفت كه زندگي من در جبهه خلاصه شده است. من هم در جوابش گفتم: پس نبايد زياد به همديگر وابسته شويم. آن روز از حرف من خيلي خوشحال شد.»

تقيّد و تهجّد وی نيز، از بيان خانم علی‌پور شنيدني است: «بعد از نماز صبح هرگز نمي‌خوابيد. سر به سجده مي‌گذاشت و ذكر مي‌گفت. يك روز به او گفتم: بين خواندن نماز صبح تا وقتي كه به سر كار بروي، دو ساعت فاصله است. چرا نمي‌خوابي؟ در جوابم گفت: بايد بين‌الطلوعين بيدار بود و سر به سجاده گذاشت و عبادت كرد. خيلي ثواب دارد.»

 

 

اینک حکایتی از مادر در باب فرزند شهیدش؛ «می‌گفت: در روز تشییع جنازه‌ام چکار می‌کنی؟ گفتم: یک کارش می‌کنم. گفت: دوست دارم مثل مادرم، فاطمه‌زهرا مفقودالجسد باشم. اگر هم خواست خدا بود که جنازه‌ام به دست‌تان افتاد، در روز تشییع، سلاح به دست، به منافقین بگو: یک فرزند دادم، قوی‌تر شدم. بعد آن را روی قبرم بگذار و بگو: احمد، من دین خود را به تو ادا کردم. خندیدم و گفتم: از کیسه خلیفه می‌بخشی؟ بعد از یازده سال که در حسینیه، مراسم داشتیم، دخترم با گریه آمد و گفت: مادر، مسافرت برگشت. گفتم: خدا را صدهزار بار شکر! جنازه‌اش چند تکه استخوان بود. روز وداع گفتم: پسرم، شهادتت مبارک! سال‌ها قبل، خدا تو را که طفلی قنداقه بودی، در شب ماه مبارک به من داد؛ الان هم تو را به همان اندازه، به خدا پس می‌دهم. روز تشییع، جنازه‌اش را با اسلحه همراهی کردم. بعد، آن را روی مزارش گذاشتم و گفتم: پسرم! من دین خودم را به تو ادا کردم.»