مادرشهید می گوید : آخرین بار که داشت می رفت
گفت: مادرم! من تا عید برای مرخصی به منزل نمی آیم و اگر قبل از عید می خواهم بیایم به صورت پستی می آیم یعنی شهید می شوم و تنها هم نمی آیم، با مردم به حیاط شما می آیم.
گفتم: پسرم! ان شاالله با دست پر بر می گردی می روی قبر امام حسین (ع) را زیارت می کنی و صدام را نابود می کنید و بر می گردید.
گفت: هر چه خدا بخواهد همان است، راضی ام به رضای خدا.
خلاصه آن شب رفت و نگذاشت بدرقه اش کنیم فقط برادر و دامادش او را بدرقه کردند. وقتی برادرش برگشت خیلی ناراحت و افسرده بود
گفتم: چه شده؟
گفت: مادر! فکر نکنم دیگر محمدرضا برگردد و شهید می شود، این بار با دفعات قبل خیلی فرق داشت.