همسرش در گذر از آن روزها اینگونه روایت میکند: «شب قبل از آخرین اعزام ناراحت بودم و گریه میکردم. او مرا دلداری میداد و میگفت: همه زن و بچه دارند. فردای آن روز، پدرش او را به پایگاه استخرپشت برد و اعزام کرد. وقتی میرفت، برف سنگینی می بارید. لحظه خداحافظی، فقط گفت: به امید دیدار.»
این رزمنده غیور، در خطاب به یکی از اعضای خانوادهاش که بعد از مراسم نامزدی، معترض رفتن او به جبهه بود، گفت: «برای رفتن به جبهه تشویقم کنید. مگر خون من از خون امام حسین(ع) رنگینتر است!؟»