نام پدر : حاجی
تاریخ تولد :1344/07/20
تاریخ شهادت : 1365/12/12
محل شهادت : شلمچه

خاطرات

گفته‌های برادرش «حسن» در این‌ مورد، خودگواه این مدعاست؛ «حتی یک بار هم با صدای بلند با پدر و مادر صحبت نکرد. در کمال ادب و تواضع با آن‌ها برخورد می‌کرد و هرگز حرکتی نداشت که خاطره تلخی برای‌شان به یادگار بگذارد؛ به‌خصوص مادرم که احترام ویژه‌ای برایش قائل بود.»


خاطرات

پدر، خاطرات آن ایام را این‌گونه مرور می‌کند: «او می‌گفت که می‌خواهم به جبهه بروم. مادرش گفت: تو الان داری درس می‌خوانی، نمی‌خواهد بروی. اما او با شنیدن این جمله، پیش آقای بنی‌کاظمی رفت تا برای اعزام به جبهه ثبت‌نام کند. او به علیرضا گفت: اگر پدرت رضایت ندهد، نمی‌توانی بروی. او از آن‌جا به ساری رفت و وقتی مجدد با مشکل رضایت‌نامه مواجه شد، نامه‌ای نوشت و بعد، با جعل امضای من راهی منطقه شد. او بعد از یکی، دو ماه برگشت. یک شب که داشتیم شام می‌خوردیم، گفت: باز می‌خواهم به جبهه بروم؛ آیا اجازه می‌دهی؟ گفتم: بسیار کار خوبی است. آن وقت که نمی‌بایست می‌رفتی، رفتی؛ حالا دیگر تا آخرش برو، تا ببینم که کار به کجا می‌کشد.»


خاطرات

گل‌گفته‌های سکینه در خصوص فرزندش شنیدنی است؛ «دیدم روی تخت خوابیده است. یک سینی خاک هم کنارش بود. گفتم: این برای چیست؟ گفت: برای تیمم است. می‌خواهم نماز بخوانم.»

برادرش در ادامه تکمیل صحبت‌های مادر می‌گوید: «در اکثر دوران مجروحیت، کنارش بودم. یک بار نیمه‌های شب دیدم سر به سجده گذاشته است. فکر کردم از شدت درد دارد به خودش می‌پیچد؛ چون فقط گریه می‌کرد. گفتم: داداش! چه شده است؟ اگر کسالتی داری پیش دکتر برویم؟ چرا به من نگفتی؟ اما اصلاً صدایی از او در نمی‌آمد. فقط مجدد با همان حال به بسترش رفت.»


خاطرات

حکایتی خواندنی به روایت حسن، درباره برادرش: «هنوز در دوران نقاهت به سر می‌برد که از بهشهر به منزل من در تهران آمد. گفت: می‌خواهم به جبهه بروم. گفتم: هنوز حالت مناسب نیست. جواب داد: نه! فرمان آقا این است. هنگام رفتن، به خانمم گفت: در این مدت که این‌جا بودم، خیلی مزاحم شما شدم؛ مرا حلال کنید. شاید دیدار آخرمان باشد. آن روز با این‌که عصا به دست بود، سریع‌تر از همیشه به سمت ماشین رفت. با رفتنش احساس می‌کردم دردی دارد در قلبم ایجاد می‌شود؛ که ده روز طول نکشید که شهید شد.»