نام پدر : حیدر
تاریخ تولد :1341/06/01
تاریخ شهادت : 1361/09/22
محل شهادت : بوکان

وصیت نامه

*وصیت‌نامه پاسدار شهید محمدحسن کاظم زاده*

 

بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم

حضور پدر و مادر عزیز و خواهران و برادرانم سلام عرض می‌کنم، زمان زمان خداحافظی رسید بنابراین  وظیفه خود دانسته وصيتي کرده باشم تا دشمنان  نگویند در گمراهی مرد. این ‌جانب محمد حسن کاظم زاده از مكتب حسین علیه‌السلام درس چگونه زیستن و چگونه مردن را آموخته و در زير سایه رهبری امام خمینی که ادامه دهنده راه حسین(ع) است در جبهه حق علیه باطل حضور یافته تا به ظالمان دنیا و به مظلومان دنیا فریاد مان را برسانیم که مرگ با عزت را بهتر از زندگی در ذلت دانسته و برای احقاق حق خود و برقراری حکومت قرآن در سرتاسر جهان حاضر به هیچ‌گونه سازش باظالمان نیستيم.

ما  مهماني در این دنیا هستیم که همان‌گونه آمدیم خواهیم رفت به منزلگاه اصلی باید این را بدانیم که هر گونه در دنیا زیستیم نتیجه‌اش را در آن دنیا خواهیم دید. ما که خود را حسینی می‌دانیم و در ماه محرم سر و سینه زنان اشک‌ریزان حسین، حسین می‌گوییم باید حسین‌وار زندگی کنیم.

حسینی که می‌فرماید هرگز تن به ذلت نخواهم داد. حسین که می‌فرماید اگر حق با كشتن من پايدار می‌گردد پس ای شمشیرها بباريد بر من.

برادران و خواهران! من در خود نمی‌بینم که به شما نصیحت کنم چون آنقدردر گناه غلطانم که مجبور شدم  برای خودسازی به جبهه بيایم تا زمینه را جهت جهاد اكبر که مبارزه با شیطان درونی است در خود بوجود بیاورم و محتاج دعای شمایم.

خدایا! بزرگواريت مرا ببخش و تا نبخشیدي از دنیا مبر. خدایا! بندگیت را دوست دارم با همه شرمندگیها. ولی ای خواهر و برادر و پدر من شما می‌توانیدبه  پیشنهادی که می‌کنم گوش فرا دهید که مبادا روزی شود که مرگ فرا رسد و با دست خالی از تقوا پر از گناه از دنيا رویم که حتی قبر هم پذیرای ما نباشد، بیایید تخمي بكاريم كه محصول خوب دهد و طوری زندگی کنیم که پیامبر و امامان از ما خشنود باشند.

و تو ای مادر عزیزم! ممکن است از دست دادن فرزند برایت مشکل باشد می‌دانم با چه مشکلی و مشقتی مرا بزرگ کردی و با چشمی اشک‌آلود فرق شکافته و پر خون پدر را ديد و جگر در تشت ريخته شده برادرش امام حسین (ع) راديد سربريده امام حسين و دست بريده ابوالفضل  عباس و تير به گلو نشسته علی‌اصغر را دیدولی برای رضای خدا هم این مصیبت‌ها را تحمل نمود.

بعد از شهادتم هر چه گريه داري در اتاق دربسته گریه کن ولی زمانی که بیرون می‌آیی با قامتی بلند و چهره خندان بیرون ای و برای نامید ساختن دشمنان اسلام بگو من فرزندی برای رضای خدا دادم، و اگر لازم باشد بقیه فرزندانم را برای جمع نمودن بساط ظلم و فساد برای برقراری قانون خدا به میدان خواهم فرستاد.

مادر عزيز! در اجرای دستورات اسلامی از قبیل نماز و روزه و برنامه‌های دیگر بچه‌ها نظارت کن و  مريم و رضا را در خواندن نمازو یاد گيری دستورات اسلام تشويق کن تا خوب تربیت شوند تا خودت از داشتن اینگونه  فرزنداني به خود ببالی که خوب تربیت کردن فرزندان یعنی پاک شدن جامعه.

و سخني با خواهران و برادران حزب‌اللهی محل، شما برادران و خواهران افتخاران اسلام و آن محل هستید چرا که زمانی که جمهوری اسلامی براثر توافقهای دشمنان پایه اش خوب محکم نشده بود شما چون حزب‌الله مناطق دیگر کشوربا رهبر انقلاب عهد بستيد که اگر این جمهوری اسلامی حتی یک ماه دوام نداشته باشد دست از حمایت از رهبری وامام بر نداريد و با منافقان آنچنان برخورد  کردید که آبروی  محل شد و مشت محکمي بر دهان نادانان که می‌گفتند زاغمرز فلان است زديد.

مبادا حال با مردم و با آنانکه بی‌تفاوت بودند يا هستند طوری برخورد کنید که خدای ناکرده از اسلام و جمهوری اسلامی زده ‌شوند. سخنان مخالفین را  هرچه که هست گوش فرا دهید. چرا که اسلام دین منطق است و نه دین زور. 

همان‌طور که خدا در سوره بقره آیه 23 می‌فرماید، از آنچه که فرستادیم درشک هستید اگر راست می‌گویید تمام دانشمندان و حاضران را به جز خدا دعوت کنید یک سوره  مانند آن بیاورید.  

خواهران و برادران عزیز! سخن حق را بگویید حتی اگر به ضرر خودتان باشد و در مشکلات به قرآن مراجعه کنید و با دشمنان به دستورات قرآن عمل کنید و حق را به آنان بگویید اگر نخواستند بپذیرند آنجاست که جواب  بي منطقان زور است و برای برقراری حق و عدالت باید متصل به قدرت و زور شد.

حمایت کنيد از برادر بسیجی وانجمن اسلامی که بازوان پرتوان انقلابند حمایت کنيد از برادران و پدرانيکه صبح تا شب سر کار هستند و شبها با تنی خسته برای رضای خدا و برای حفظ ناموس و شرافت اسلام تا صبح به نگهبانی می‌پردازند، بي انكه کوچک‌ترین حقوقي بگیرند و جان خود را خالصانه چون حبیب بن مظاهر و چون علی‌اکبر در جبهه‌ها به حکم قرآن در کف نهاده و آن گونه حماسه می‌آفرینند، که جهان را به حيرت و جهانخواران را به وحشت وامی‌دارند.

آنچنان حماسه‌ای می‌آفریند که با تیر خوردن خود خدا را شکر می‌کند وبه شهادت می‌رسند. و با انانكه می‌خواهند و به شکل‌های مختلف برای کوبیدن و تضعیف برادران بسیجی انجمن اسلامی یا هر شخصیت انقلابی مسئولی عیبجويي ‌کنند با آنان به شدت مقابله کنید که به قول قرآن وای بر عيبجوی هرزه زبان و به برادران بسیج وانجمن اسلامی به عنوان برادری كوچک پیشنهاد می‌کنم چون الگوی انقلابید و مردم به همان اندازه از روحانیت انتظار دارند و حساسیت نشان ميدهند از شما همان شود توقع را دارند. پس قبل از هر کاري  نسبت  به عواقب آن کاملاً فکر کنید وعمل خود را با دستورات رهبر کبیر انقلاب اسلامی که سخنانش از قرآن و سنت است مطابقت دهید.

و در پایان از شما مردم حزب‌الله تقاضا مندم اگر اشتباهی و گناهی که موجب ازارتان شده باشد از من سرزده مرا به بزرگواری خودتان ببخشید و در نزد خدا برای من گناهکار طلب آمرزش کنید.

اگر به کسی بدهکاری دارم می‌توانید با رجوع به خانواده‌ام طلب خود را بگیرد و اگر کسی بدهکار است حلالش باد.

در ضمن مرا جایی که پدرم انتخاب نموده دفن نمایید .

 

روز‌ها فکر من این است که همه شب سخنم                    که چرا غافل از احوال دل خویشتنم

مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک                                  چند روزی قفسی ساخته‌اند از بدنم

ز کجا آمده ام آمدنم  بهر چه بود                                     به کجا می‌روم آخر ننمایی وطنم

من به خود آمدم اینجا که به خود باز روم                               انكه اورد مرا باز برد در وطنم

 

و در پایان دعای همیشگی مان را می‌کنیم که :

خدایا، خدایا تا انقلاب مهدی ترابه جان زهرا خمینی را نگهدار.

والسلام 

61/8/9


زندگی نامه

*زندگی نامه شهيد محمدحسن كاظم­زاده*

 

نام پدر: حيدر

در اولين روز شهريور 1341 در روستاي «زاغمرز» بهشهر كودكي ديده به جهان گشود كه بعدها يكي از سرو قامتان  اين خطّه شد. او «محمدحسن» فرزند اوّل «هاجر و حيدر» بود که در خانواده ­اي معتقد و شيفته­ ولايت رشد كرد.

دوران ابتدائي و راهنمايي محمدحسن در زادگاهش گذشت. سپس با طی پایه اوّل متوسطه در دبیرستان  «سعدي» بهشهر، دو سال پایانی این مقطع را در  مدرسه «عباس‌­زاده» همین شهر در رشته بازرگاني از سر گذراند.

در بیان خلق‌وخوی وی باید گفت که در ادب و تواضع نسبت به والدین، زبانزد بود و در همه امور، مطیع‌شان. با دیگران نیز با ملاطفت و گشاده‌روئی رفتار می‌کرد.

محمدحسن به دلیل تربیت دینی خانواده، در ادای واجبات و مستحبات می‌کوشید و از انجام محرمات دوری می‌کرد.

او از همان دوران نوجوانی،كتاب و اعلاميه­ هاي امام‌خمینی را پخش مي­كرد. همچنین با آگاهي تمام از اهداف قيام امام خميني، در راهپيمائي­ها نیز شركت می‌كرد. او با پيام­هاي روح­بخش امام، دل و جانش را صفا مي­بخشيد.

خواهرش «مینا» از آن ایام برادرش می‌گوید: «هر بار که با دوستش به خانه می‌آمد، کلی وسایل دستش بود. من خیلی علاقمند بودم که سر از کارشان در بیاورم. برای همین، یک روز سر زده به اتاق رفتم. آن‌ها داشتند تند تند یکسری کتاب را جلد می‌کردند. تا مرا دیدند، یکه خوردند. محمدحسن گفت: مینا، به کسی چیزی نگو! گفتم: باشه. فقط این کتاب‌ها چه‌جور کتابی هستند که یواشکی جلد می‌کنید؟ و او موضوع را برایم توضیح داد. کتاب‌ها را هم برای این جلد می‌کرد که هم عنوانش پنهان باشد و هم تمیز بماند. بعد تقسیم بین مردم می‌کرد. کتاب‌ها بیشتر، از کتاب‌های شهید مطهری بود. حتی با پول توجیبی‌اش، کتاب می‌خرید و به دانش‌آموزان هدیه می‌داد.» 

پس از پيروزي انقلاب، محمدحسن با پيوستن به بسيج، به عنوان مسئول فرهنگي پایگاه محل، فعاليتش را ادامه داد. علاوه بر آن، او در سرکوب تحرکات عناصر ضد نظام نیز می‌کوشید.

دوستش «ابوالقاسم توبه» نقل می‌کند: «یک روز حین راهپیمائی علیه منافقان، به راهنمایی خود محمدحسن، یکی از اهالی زاغمرز با تکه آجری سر او را شکست. وی در حالی که صورت و لباسش خونی بود، بی‌باک‌تر از قبل، فریاد مرگ بر منافقین را سر می‌داد.»

محمدحسن در 13 آبان 1360 برای دفاع از وطن، راهی بوکان شد.

سال 1361 نیز به عضویت سپاه در آمد و با تعهدی  عمیق‌تر، به ادای تکلیف پرداخت.

او همچنین در واحد تبلیغات سپاه نیز، خالصانه فعالیت می‌کرد.

مادرش از آن روزهای فرزندش چنین می‌گوید: «وقتی گفت که می‌خواهم به جبهه بروم، ابتدا مخالفت کردم. گفت: مادر جان! اگر من و بقیه نرویم، پس چه کسی از وطن و اسلام دفاع کند؟ گفتم: آخر من مادر هستم. گفت: مگر این‌همه که به جبهه می‌روند، مادر ندارند؟ حتی بستگان به او گفتند: بمان تا برایت به خواستگاری برویم. گفت: تا وقتی که وطنم ناامن باشد، ازدواج نمی‌کنم.»

هم‌رزمش «جان‌علي شهبازي» می‌گوید: «روز آخرین اعزام، با هم سوار مینی‌بوس شده، راهی بهشهر شدیم. من در طول مسیر، به شوخی به محمدحسن می‌گفتم: این، آخرین دیدار است. یقینا شهید می‌شوی! چون چهره‌ات نورانی شده است. گفت: من چنین سعادتی ندارم. لحظه خداحافظی، صورتش را بوسیدم و گفتم: این هم برای این‌که فراموشم نکنی و اگر به شهادت رسیدی، مرا شفاعت نمایی.» 

و سرانجام، محمدحسن در 61/9/22 در کسوت مسئول گروه ضربت در بوكان، به جمع یاران سفرکرده‌اش پیوست. سپس، جسم مطهرش را با باران اشك و آه، در گلزار شهداي زادگاهش به خاك سپردند.