خواهرش «مینا» از آن ایام برادرش میگوید: «هر بار که با دوستش به خانه میآمد، کلی وسایل دستش بود. من خیلی علاقمند بودم که سر از کارشان در بیاورم. برای همین، یک روز سر زده به اتاق رفتم. آنها داشتند تند تند یکسری کتاب را جلد میکردند. تا مرا دیدند، یکه خوردند. محمدحسن گفت: مینا، به کسی چیزی نگو! گفتم: باشه. فقط این کتابها چهجور کتابی هستند که یواشکی جلد میکنید؟ و او موضوع را برایم توضیح داد. کتابها را هم برای این جلد میکرد که هم عنوانش پنهان باشد و هم تمیز بماند. بعد تقسیم بین مردم میکرد. کتابها بیشتر، از کتابهای شهید مطهری بود. حتی با پول توجیبیاش، کتاب میخرید و به دانشآموزان هدیه میداد.»
دوستش «ابوالقاسم توبه» نقل میکند: «یک روز حین راهپیمائی علیه منافقان، به راهنمایی خود محمدحسن، یکی از اهالی زاغمرز با تکه آجری سر او را شکست. وی در حالی که صورت و لباسش خونی بود، بیباکتر از قبل، فریاد مرگ بر منافقین را سر میداد.»
مادرش از آن روزهای فرزندش چنین میگوید: «وقتی گفت که میخواهم به جبهه بروم، ابتدا مخالفت کردم. گفت: مادر جان! اگر من و بقیه نرویم، پس چه کسی از وطن و اسلام دفاع کند؟ گفتم: آخر من مادر هستم. گفت: مگر اینهمه که به جبهه میروند، مادر ندارند؟ حتی بستگان به او گفتند: بمان تا برایت به خواستگاری برویم. گفت: تا وقتی که وطنم ناامن باشد، ازدواج نمیکنم.»
همرزمش «جانعلي شهبازي» میگوید: «روز آخرین اعزام، با هم سوار مینیبوس شده، راهی بهشهر شدیم. من در طول مسیر، به شوخی به محمدحسن میگفتم: این، آخرین دیدار است. یقینا شهید میشوی! چون چهرهات نورانی شده است. گفت: من چنین سعادتی ندارم. لحظه خداحافظی، صورتش را بوسیدم و گفتم: این هم برای اینکه فراموشم نکنی و اگر به شهادت رسیدی، مرا شفاعت نمایی.»