راوی : هوشنگ بزرگي
از سال دوم دبیرستان، که وقت انتخاب رشته ی ما شده بود، ما در دبیرستان شهید مفتح واقع در سه راه حمزه کلا رفتیم، من و آقای سید محمود(آیه) و سید عیسی هاشمی در آنجا به خواندن رشته ی تجربی مشغول شدیم. و شهید قربانی که خدایش رحمت کند رفت دبیرستان آیت اله طالقانی در رشته علوم ریاضی.
در آن سالها تقریبا جنگ شروع شد. کارهای مدرسه، از جمله کتابخانه و بوفه و بازدید از دانش آموزان، به عهده ی من و چند نفر دیگر بود. ما تقریبا از سال سوم دبیرستان به جبهه می رفتیم، آنطور نبود که بمانیم ، میرفتیم و می آمدیم. یادم هست که چهارم دبیرستان، در سال ۱۳۶۱ تا ۱۳۶۲ بنده 2 بار به جبهه رفتم و آمدم. بعد از اینکه در سال62، دیپلم را گرفتم، دیگر رفتم به تیپ لشگر ویژه شهدا در کردستان. اولین بار که به همراه دوستانمان از روستای ایمن آبادوکروکلابه جبهه رفتیم، افرادی که با من بودند، کسانی مثل آقایان، سید محسن حسینی،عبدالله صالحی، سید هاشم هاشمی ، سید یعقوب هاشمی، سید حسینعلی هاشمی و شهید رمضان قربانی. من و شهید قربانی، دوستانی بسیار صمیمی برای هم بودیم.
شهید رمضان قربانی اولین شهید روستاست او ویژگی های منحصر به فردی داشت. صداقت، پاکی و روحیه لطیف او بی نظیر بود.من و او سه ماه در زمستان سال ۱۳۶۰ بین 2 قله مرتفع زردشت، در اطراف بانه بودیم. و برای تلفن زدن، باید 24 کیلومتر راه می رفتیم. شهید قربانی بسیار شوخ طبع و خوش صحبت بودند. بعد از اینکه برای امتحان پایان ترم برگشتیم روستا پس از برگزاری آزمون او دوباره به جبهه رفت و در عملیات رمضان در تیرماه سال ۱۳۶۱ به شهادت رسید و دوستی دنیایی ما به پایان رسید.
******
راوی : مهدي قاسمي
سال 1351 یا 52 هنوز روستایمان برق رسانی نشده بود. غروب یکی ازروزهای تابستان که رمضان پس از بازیهای مرسوم روزانه آنزمان و احتمالا" از آب تنی در مسک رو (رودخانه اي در روستا به نام مسك)، به خانه برگشت.مادرش و بقیه اهل خانه در منزل نبودند. مادرش جهت جمع آوری اردک های منزل به صحرا رفته بود(سی کا دنبال) رمضان هم خسته و کوفته به طبقه بالای منزلشان، داخل اتاق می رود و دم در اتاق روی زمین دراز می کشد و خوابش می برد. وقی مادرش بر می گردد هوا تاریک شده بود. ابتدا رخت های آویز روی طناب را جمع می کند و روی کولش می گذارد و به طبقه بالای منزل می رود. در اتاق را باز می کند و رخت ها را روی زمین پرت می کند تا بعد از روشن کردن چراغ ها و فانوس ها و برپا کردن بساط شام لباس های خشک شده را ردیف کند. پدر خانواده و متعاقب آن برادران به خانه می آیند ولی از رمضان خبری نیست. مادرنگران می شود. از برادران پرس و جو می کند ولی هیچکس او را نديده است. پدر بچه هارو میفرستد تا ازخانه دایی ها (ابوالقاسم وگلبرار)خبربگیرند. آنها هم بی خبرند. برادر بزرگ، عباس، با موتور به خانه دایی ابوالحسن در پایین محله می رود. زن دایی میگه "رمضون امروز امه سره ني مو."پسر دایی محمد میگه منو رمضون امروز بودیم مسک آب تنی, من اومدم خونه و رمضون هم می خواست بره خونه خودش.
کم کم نگرانی ها زیاد می شود. حالا همه خانواده و فامیل اومدند منزل ملا حسین تا ببینند چیکار می تونند بکنند. مادر گریه و زاری می کند و متعاقب آن مادر بزرگ (حاجیه سندل خدا بیامرز) دو بار غش می کند و بهوش می آید. دایی ابوالحسن میگه، داد و قال نکنید. بیایید از اول شروع کنیم، رو به خواهرش می کند و می گوید رمضون کی از خانه بیرون رفت؟ عمه ربابه می گه حدود سه بعد از ظهر.....
خلاصه سرتان را درد نیاورم. سوال از یکی و پاسخ از دیگری. یکی میگه نکنه تو آب افتاده باشه؟یکی میگه ..........؟!! نگرانی ها به حد باورنکردنی می رسد. حالا نصف جمعیت که بیشترشون زنان و بچه ها هستنند، دارن گریه می کنند که ناگهان رخت های وسط اتاق، شروع می کنه به تکون خوردن و یکدفعه رمضون سرش رو از میان رختها میاره بیرون و چشمهاشو می ماله و بادیدن اینهمه جمعیت فامیل بهت زده میشه و بی اختیار شروع می کنه به سلام و احوالپرسی . مادر و مادربزرگ با دیدن رمضون دوباره غش می کنند. ولی ایندفعه از خوشحالی.
خلاصه لحظه فوق العاده ای بود. بزرگترها فقط می خندیدند و تو دلشون خوشحال.
برادران بزرگتر، قیافه حق به جانب گرفته و از دستش عصبانی بودند.خواهر وساطت می کنه که رمضون چه تقصیری داره و ..... رمضان خواب آلود هاج و واج به اطراف نگاه می کنه و یواش یواش متوجه می شه که چه اتفاقی افتاده.
روحش شاد.