پدر شهید: بار اول که شهید از جبهه برگشت، به مدت دو، سه ماهی منزل بود. وقتی می خواست دوباره برود.
گفتم: پسر درست را بخوان، لااقل کلاس ششم را تمام کن. بعدش هر کاری می خواهی بکن. امتحان آخر را رفت بدهد، نداد و رفت جبهه.
گفت: اینجا اصلا نمی توانم درس بخوانم، باید بروم جبهه.
حتی مادرش خواب دید. دیدم می گوید: خواب صادق دیدم.
گفتم: چه خوابی دیدی؟
گفت" خواب دیدم یک زن با چادر مشکی آمد نزدم و گفت : تو چرا سرباز مرا نمی رسانی؟
گفتم: خب پس او باید برود. این راهی است برای رضای خدا. باید برای کشور و دین برویم. پس من این بار می روم. رفتم همه چیز خودم را آماده کردم و به کارهایم رسیدم که زودتر بروم.
دیدم شهید می گوید: پدر تو نمی خواهد بروی، اگر تو بروی تمام زندگی و خانواده و خانه تو می افتد گردن من؛ تو باش، من می روم.
گفتم: پسر تو یک بار رفتی، من هم یک بار رفتم. الان نوبتی هم باشد، من باید بروم. این بار که آمدم تو برو.
دیدم می گوید: نه. همینطور که نشسته بودیم، مجددا رفت.