به گفته خواهرانش: «هرگز ندیدیم كه در مقابل پدر و مادر گستاخي كند. مهربان و خوش قلب بود. دوست نداشت دل كسي را بشكند. اگر كسي در كوچه ما نفت نداشت و او متوجه ميشد، سريع نفت منزل را براي آنها ميبُرد.»
«رحیم ملکپور» از همرزمان شهید که خود نیز بعدها به شهادت رسید، طی خاطرهای برای خانواده ی رضا، اذعان میدارد: «من و رضا هر دو در گردان ياسر چالوس آموزش ويژه جنگل را ديديم. در عمليات پيروزمندانه 6 بهمن، يادم است که پس از بازگشت، همه فریاد ميزديم: روحيه ها عاليه! رضاهم براي عوض كردن فضا ميگفت: ولي شكمها خاليه! و همه ميخنديدند.»
شهيد ملكپور ادامه میدهد:
«در عمليات محرم، تيربارچي بود. شب حمله آنقدر جلو رفته بود كه صداي صحبت عراقيها را ميشنيد.
وقتي به سمت نيروهاي خودي برميگشت، فریاد ميكشيد: من ايراني هستم تا دوستانش به سمتش شليك نكنند.
او در آن عمليات زخمي شد. ميخنديد و ميگفت: من شربت شهادت ننوشيد و قرص شهادت به من رسيد. وی را ابتدا به بيمارستان صحرايي و از آنجا به بهشهر اعزام كردند.
وقتی حالش بهتر شد، به محل كار خود در سپاه گنبد بازگشت.
از آنجا كه به مربيگري بسيار علاقه داشت، در اردوگاه آموزشي سپاه مينودشت، با عنوان مربي آموزشي مشغول به كار شد.»