«عینعلی» با ذکر خاطرهای از پسرعمویش یزدان، چنین میگوید: «یزدان بعد از بازگشت از اولین اعزام، از من خواست که در روستای یاقکوه دعای توسل برگزار کنم. گفتم: من از عهده این کار برنمیآیم. گفت: من دعا میخوانم. آن شب، حال معنوی خوبی بود؛ بهخصوص برای پیرمردان و پدران محل که فرزندانشان را اینگونه تربیت کرده بودند.»