شهید «اسماعیل غلامی شهری»
نام پدر: رمضان
پاییز سال 1307 به هشتمین طلوع آبان رسیده بود که چونان آفتاب، در تقدیر «حلیمه و رمضان» درخشید.
خردسالی «اسماعیل» در دامان پر عطوفت خانواده و طبیعت سرسبز «بهشهر» خاطره شد.
او با اتمام مقطع ابتدائی، به ترک تحصیل روی آورد.
در سال 1321 در کارخانه چیتسازی بهشهر مشغول به کار شد.
در سال 1329 با بانو «اقدس» پیمان ازدواج بست؛ که ثمرهاش «حسین، حسن، عبدالله، مریم، مولود و نیره» هستند.
اسماعیل که از خردسالی تحت لوای حب اهل بیت(ع) قد کشیده بود، از ارادتمندان حضرت سیدالشهدا(ع) بود و خادم عزاداران ایشان، در ایام محرم.
در میان تقیدات دینی او، همین بس که همواره در جهت خودسازی نفس و کسب کمال معنوی، به عبادت و ادای نماز شب اهتمام داشت. علاوه بر آن، با استمداد از آیههای نورانی قرآن، این مصباح هدایت، در عمل به فرامین آن، کوشا بود.
اسماعیل که پیوسته خود را به زیور فضائل انسانی و خصائل نیکو میآراست، در گفتار و رفتار با دیگران، ادب و تواضع به خرج میداد. نسبت به والدین نیز، احترام وافری قائل بود و در همه حال، رضایتشان را مدنظر داشت.
فرزندش «عبدالله» از ویژگیهای پدرش میگوید: «او هیچوقت منتظر نبود که دیگری به او سلام کند. برایش افراد کوچک و بزرگ فرقی نداشتند و به همهشان سلام میکرد. علاوه بر آن، هرگز ندیدم که غیبت کسی را بکند. اگر در مجلس غیبت بود، آنجا را ترک میکرد.»
پسرش در ادامه چنین اذعان میدارد: «همیشه مرا به شرکت در نماز جماعت تشویق میکرد. من و خواهران و برادرانم، قرآن را پیش پدرم یاد گرفتیم.»
همزمان با اوج مبارزات سیاسی مردم ایران در ایام شکوفائی انقلاب، اسماعیل نیز در اعتراض به رژیم پهلوی، همراه با دیگر انقلابیون، خواستار برقراری حکومت اسلامی شد. از اینرو، فعالیتهای سیاسی خود را در قالب تهییج و ترغیب دیگران به حضور در راهپیمائی در راستای تحکیم پایههای انقلاب گسترش داد.
گلگفتههای عبدالله در اینخصوص نیز، شنیدنی است: «پدرم زمانی که در کارخانه چیتسازی مشغول به کار بود، به اتفاق چند نفر دیگر، کارگران را به اعتراض و اعتصاب تشویق میکرد. با اینکه سرکرده آنها دوازده نفر بودند، اما پدرم راهنمای کلی آنها بود. تا اینکه لو رفتند. پدرم را به آگاهی بردند. او بعد از اخراج از کار، به تهران رفت؛ اما مدتی بعد، مجدد از کارخانه بهشهر، خواهان حضورش در آن جا شدند. چون کار فنی بلد بود و به او نیاز داشتند.»
بعد از پیروزی با شکوه انقلاب، اسماعیل از پایهگذاران کمیته بهشهر گشت. او فعالیتهایش را در این نهاد و بسیج از سر گرفت.
همزمان با آغاز دوره پاسداری در 1/2/1359، مسئول گشت در واحد اطلاعات ـ عملیات پایگاه بهشهر شد. سپس در مرداد همین سال(59)، جهت دفاع از آب و خاک، راهی منطقه سرپلذهاب شد.
اعزام بعدی اسماعیل، در آذر 1359، با حضور در مریوان بود. او همچنین، در سال 1360 دوباره راهی همین منطقه شده، در واحد اطلاعات ـ عملیات مشغول به خدمت گردید.
همرزمش «نصرالله لطفی» در گذر از آن روزها نقل میکند: «سال 1360 که با هم به کردستان رفتیم، او مسئول قله بود. با توجه به شدت جنایت گروهکها، وجودش برای ما یک قوت قلب بود. علیرغم سن و سالش، با اخلاق حسنه و شور و حالی که داشت، نسبت به جوانان و نیروها مخلصانه کار میکرد. برایمان پدری مهربان بود. بچهها واقعاً از او شجاعت و همت را میآموختند. برخلاف سنش، عملکرد او جوانگرایانه بود. پوتین بچههای هفده، هجده ساله را در جبهه واکس میزد، یا برای رزمندهها سفره غذا پهن میکرد. ما واقعاً شیفته اخلاق و رفتارش بودیم. علاوه بر آن، اطاعتپذیری بالایی داشت. هر مسئولیتی که به او میدادند، نه نمیگفت. اگر میگفتند که تا صبح نگهبانی بده، با گفتن «به روی چشم»، قبول میکرد.»
«اکبر ریاحی» نیز، در تکمیل صحبتهای آقای لطفی میگوید: «هرگز در کارش سستی به خرج نمیداد. علیرغم سن و سالش، گاهی در کارها جلوتر از ما بود. در دوره آموزشی که سپاه بهشهر برایمان ترتیب داده بود، دو شبانهروز پا بهپای بچهها در مناطق جنگی و دریایی حضور پیدا کرد. او واقعاً برای ما یک الگو بود و از نظر توان جسمی، دارای استقامت بالا. هر زمان که او را میدیدیم، آماده رزم بود. روحیه نظامی خاصی داشت. علاوه بر آن، در اوقات فراغت با وجود مطالعه قرآن و نهجالبلاغه، با بچهها والیبال بازی میکرد.»
اسماعیل در سال 1361، با انتصاب به سمت معاون گردان یا رسول، جبهه جنوب را نیز، آوردگاه رشادتهای خود کرد. او در واحد پرسنلی و تعاون هم، خدمات فراوانی از خود ارائه نمود.
اسماعیل در طول مدت حضورش در دوران دفاع مقدس، یکبار در مریوان از ناحیه زانو، و دیگر بار در پاسگاه زید از ناحیه چشم و دست آسیب دید؛ که به ترتیب در بیمارستان سنندج و جرجانی تهران بستری شد.
برادرش «اکبر»، این رویداد را چنین به تصویر میکشد: «وقتی به چشمش ترکش اصابت کرد، او را به هر طریق که بود، به آلمان فرستادند. دو ماه در آنجا بود، اما معالجه نشد و چشمش را از دست داد. وقتی برگشت، مادرم گفت: پسرجان! دیگر بس است. چشمت نابینا شد. گفت: اسلام در خطر است؛ من باید بروم و شهید شوم. الان که چشمم بسته است، برای تیراندازی خیلی راحتتر هستم.»
جزیره امالرصاص، آخرین آوردگاه اسماعیل در نبرد با دشمن بود. قربانگاهی که در چهارمین برگ از تقویم دی ماه زمستان سال 1365، نامش را در طومار شهدای عملیات کربلای 4 جاودانه ساخت. او در واپسین ساعات نبرد، در کسوت معاونت گردان قمر بنیهاشم، رشادتها از خود به یادگار گذاشت.
«نیره» آخرین دیدار پدر را، با این اوصاف به تصویر میکشد: «قرار بود با دوستانش به قم برود که زنگ زدند و گفتند: میخواهیم به مشهد برویم. پدرم وسیلههایش را که جمع کرد، دوستانش مجدد تماس گرفتند و گفتند: جبهه بیا. که پدرم گفت: اینبار نه حضرت معصومه(س) مرا خواست، نه امام رضا(ع)! خدا مرا خواست.»