مادرش ميگويد:
«6 يا 7 ساله بود كه در مسجد مرثيه خواني ميكرد. بزرگتر كه شد، خودش اشعاري در مدح ائمه(ع) مينوشت و ميخواند.در انجام امور ديني كوتاهي نميكرد و مستحبات را هم انجام می داد. در تنگناهاي زندگي به خدا پناه ميبرد و با تلاوت قرآن آم ميگرفت.»
وی در ادامه از خلقیات فرزندش یاد می کند:« بيشتر از 7 سال نداشت كه در كارهاي خانه به من و در كارهاي كشاورزي به پدرش كمك ميكرد. شايد باورش براي ديگران سخت باشد ولي سنّ و سالي نداشت كه برايم خمير درست ميكرد و نان ميپخت. او شرايط سخت زندگي ما را درك ميكرد،برای همین تمام تلاشش اين بود كه خودش خرج خودش را دربياورد. دوست نداشت از ما پولي بگيرد. مسووليت پذير و متواضع بود.»
محمدكاظم با پيروزي انقلاب به عضويت سپاه درآمده بود و تقاضا كرد او را به جبهه بفرستند،ولی چون به وجودش در سپاه نياز بود و نميخواستند او را به كردستان بفرستند،
گفتند: بايد پدرت را بياوري. روزی که پدرش همراه او به سپاه رفت ،نگهبان بعد از سلام و احوالپرسی گفت: پسرت می خواهد برود جبهه.
گفت:خب برود.
گفت:اگر برود،دیگر برنمی گردد.
پدرش ادامه داد:خب برنگردد.او سرباز من نيست، سرباز امام زمان(عج) است.
اينگونه او اولين بار به جبهه كردستان اعزام شد.
محمدكاظم 61/3/18 با زينب اميراحمدي ازدواج كرد که حاصل اين پیوند، روح الله و راحله هستند. به اذعان همسرش:
«من 16 ساله بودم و محمدكاظم 19 ساله كه ازدواج كرديم. او در كارهاي خانه و بچه داري كمكم ميكرد. خيلي به تميزي اهميت ميداد. ميگفت: آدم بايد منظم و تميز باشد.»
ام کلثوم در ادامه ،خاطره ای دیگر از پسرش بیان می کند:
«قبل از عمليات بيت المقدس در جبهه از ناحيه دست زخمي شده بود. مدّتي در بيمارستان بستري بود. وقتي خبر عملياتي در خرمشهر رسيد، تصميم گرفت در اين عمليات شركت كند. به دكتر دستش را نشان داد. دكترهاي گرگان گفتند اگر استراحت نكني و به عمليات بروي، دستات فلج ميشود. به مشهد و حتّي تهران رفت. دكترهاي اين دو شهر هم حرف دكترهاي گرگان را زدند. با اين حال او در عمليات بيتالمقدس شركت كرد. پس از بازگشت از عمليات دستش كاملاًخوب شده بود و اصلاً درد نميكرد.»