نام پدر : علی اكبر
تاریخ تولد :1339/10/17
تاریخ شهادت : 1365/10/26
محل شهادت : شلمچه

خاطرات

معصومه غریب ـ خواهر شهید: هنگامی که دوستش شهید حمید باطنی به شهادت رسید، ایشان داخل کوچه آنقدر گریه می کرد و به در و دیوار مشت و لگد می زد که کسی جلودارش نبود. یادم هست وقتی آخرین بار داشت می رفت، مرتب از خانه بیرون می رفت و باز برمی گشت. خیلی بی قرار بود. مادرم گریه می کرد و از او می خواست به جبهه نرود. ایشان به مادرم قول داد که این بار آخرین بار است که به جبهه می رود. از خانه بیرون رفت و بعد از خوابیدن پدر و مادرم به خانه بازگشت و بدون اینکه بیدارشان کند، آنها را بوسید و رفت. پدرم که خودش را به خواب زده بود، بلند شد و با گریه گفت: او دیگر برنمی گردد.

 

نرگس غریب ـ خواهر شهید: اولین بار که در گنبد درگیری به وجود آمد، شهید محسن به همراه برادرم عقیل به آنجا رفتند و ما خبرشان را نداشتیم. وقتی از آنجا برگشتند، به شرکت نفت رفتند و مدتی آنجا بودند. آن زمان کمبود نفت داشتیم. پدرم به ایشان گفت: شما که آنجا هستی مقداری نفت با خودت به خانه بیاور تا چراغ را روشن کنیم. هوا هم خیلی سرد بود. اما ایشان می گفت: من در سرما می خوابم ولی از آنجا نفت نمی آورم. حالا که انقلاب شده، من نمی توانم سوء استفاده کنم، این کار من نیست.

 

عقیل غریب ـ برادر شهید: وقتی شهید محسن معلم روستای یخ کش هزارجریب بهشهربود، برادر کوچک خود، حسین و خانمش را به آنجا فرستادم تا خبر مراسم عروسی ام را به ایشان برسانند. وقتی پیام را به شهید محسن دادند، بدون اینکه معطل کند، با پای پیاده به بهشهر آمد. چون فردا روز عقد و عروسی ام بود، در حال تدارکات کار بودم و از آمدن شهید خبر نداشتم. حدوداً ساعت ده شب به منزل رفتم.  وقتی وارد حیاط شدم، صدای خواندن قرآن و گریه به گوشم رسید. پاهایم شل شد. خودم را داشتم سریعا به اتاق می رساندم، متوجه شدم چراغ اتاق خاموش است و همه داخل اتاق بودند. از خواهرم که روی تراس بود پرسیدم چه شده است؟

فکر کردم کسی مرده است!

جواب داد: محسن از هزار جریب آمده؛ دید شب جمعه است و همه خانواده هم حضور دارند. با همکاری دامادمان محمود دعای کمیل دارند برگزار می کنند. اول ناراحت شدم و می خواستم حالش را بگیرم ولی زود پشیمان شدم و از ایشان تشکر کردم.

الان که فکر می کنم، می گویم: خوش به سعادت من، این سعادت نصیب هرکسی نمی شود.