نام پدر : حسین
تاریخ تولد :1336/12/10
تاریخ شهادت : 1365/04/13
محل شهادت : سراب - مهران

خاطرات

1364/05/14 به هفت تپه رسیدیم و به بسیج معرفی شده و مشغول کار شدیم تا تاریخ 1364/05/25 پنج شنبه در لشکر ماندم و کار جنگل را تقریباً تمام کرده بودم و روزهای متمادی اصرار کردم که مرا به خط ببرند تا روز چهارشنبه موافقت شده بود که ماشین را جا گذاشته و قرار بر این بود که روز پنج شنبه به خط جدید بروم . در طول این مدت به دلیل اینکه مرا اجازه شرکت در خود عملیات نمی دادند ، بسیار ناراحت و اقرار می کنم که سخت ترین زندگی در طول بودنم در سپاه را گذراندم. و در ضمن با آقای صمد پور و آزادیان تماس گرفته و خبر سلامتی خود را دادم و در ضمن یک نامه روز 22 بهمن نوشته و پست کردم.
در ابتدای منطقه عملیاتی ( یک توپ ) نزدیک ماشین ما خورده و به لطف خدا هیچ اتفاقی نیفتاد. هر لحظ که به خط نزدیک می شدم احساس راحتی بیشتری می کردم و شب از دور گلوله های سرخ دشمن در آسمان دیده می شد . من از سنگر بیرون آمده و مکان امنی را انتخاب کرده و تماشا می کردم .  آن شب ، دشمن از ترس هجوم رزمندگان ، آتش بسیار سنگینی داشت.  گهگاه گلوله های توپ در نزدیکی می افتاد و ترکش ها در هوا نغمه کثیف استعمار را به گوش می رساند و می گفت : ای دشمنان استکبار ، ای حامیان اسلام ! باید برای رسیدن به هدف خود از میان ما بگذرید . آن شب برای من بسیار خوب بوده و مقداری به فکر رفته بودم و به شهدا و برادرانی که در خط اول در آتش و دودی که دشمن درست کرده بود می اندیشیدم.
 یاد مجروحین لحظه ای از من دور نمی شد و همچنین به یاد خانواده های آنها که چشم به راه آنان هستند ، بودم و خود را در آن میان فراموش کردم . در هر حال بعد از چند سال دوباره که در فضای جبهه قرار گرفتم ، خوشحال بودم و آن شب به این علت بیرون رفته بودم که خود را از نظر روحی و جسمی و عکس العمل ها آماده کنم و با خودم و فضای جبهه که در واقع فضای عاشقانه و عارفانه است ، خلوت کنم . براستی بسیار برایم منفعت داشت و با عشق و شوق زیادی به سنگر رفتم. هنوز نخوابیده بودم که یکی از برادران از خط اول به اطاق آمد و سرو صدا کرد.  دو برادر کساییان مسوول محور بود ، با او ملاقات کرد و ایشان گفت : بیا برویم . من با خوشحالی وسایل خود را جمع کرده و به راه افتادم و شبانه یک گردان نیرو را با کمک هم به آن طرف رودخانه با قایق هدایت کردیم. ساعت سه نیمه شب شده بود که برادر کسایان را گم کردیم و با عصبانیت از اینکه نتوانستم همان شب به خط اول بروم ، رفتم و خوابیدم . صبح به شهر فاو رفته و همراه کساییان به خط رفتیم . ماشین ما در جایی که دشمن دید داشت ، پنچر شد . فوری پایین آمده و ماشین را مخفی کردیم و خود به طرف دشمن حرکت . دشمن که ماشین را دیده بود ، شروع کرد به زدن خمپاره . ما درحالی که به طرف خاکریزی دویدیم با صدای صوت خمپاره به صورت رعد آسا زمین گیر شدیم  و من در حالی که کوله پشتی در دوش من بود ، نفس نفس می زدم .  یک فاصله 1500 متری را در همین حال رفتیم و بارها خمپاره در نزدیک ما می خورده و من در حالی که می خندیدم و با کساییان شوخی می کردم با شنیدن صوت خمپاره زمین گیر شدم. در هر حال ، بدون هیچ اتفاقی به خط رسیدیم و داخل یک سنگر انفرادی شدم و در حالی که گهگاه خمپاره و گلوله تانک از بالای سر می گذشت ، آرام خوابیده بودم و یک بیسکویت با دو سیب که در کوله پشتی داشتم ،خوردم . سپس مقداری دور زدم و در حالی که برادران رزمنده به من میم گفتند برو به سنگرت ، من اهمیت نمی دادم و می گفتم مواظبم . در همان حال چند هواپیما بالای سرمان دیده شد و من از پشت ، داخل سنگر خوابیدم و تماشا می کردم و دیدم که از یکی از آنها چهار بمب جدا شد و به طرف پشت خط سرازیر شد و گویا در همان زمان هواپیمای دیگر بمب شیمیایی زده بود . آنجا که ما بودیم ، فرماندهان چند لشکر و مسوولین دیگر بودند و وقتی فرمانده لشکر کربلا با بی سیم تماس گرفته بود ، دشمن به وسیله دستگاه آن مکان را ردیابی کرده و شروع به زدن آنجا با کاتیوشا و خمپاره و تانک کرد . من در همان حال اکبر پاشازاده را آنجا دیده بودم ، اما آتش آنقدر سنگین بود که نمی شد خوب احوال پرسی کنم . نمی دانم دشمن در عرض نیم ساعت ، چند هزار گلوله در آنجا انداخته بود . بارها خمپاره و گلوله های دیگر در نزدیک سنگر ما خورد و خاک بر سر ما می ریخت و گاهی ترکش ها که صدای خیلی آشنا ، اما قیافه کریهی داشت ، از بالای سرمان آواز می خواند. من در حالی که برای فرماندهان دیگر ناراحت بودم ، با صدای گلوله ای سرم را داخل سنگر برده و مواظب برادران دیگر نیز بودم.
و بعضی (     ؟   ) رو با برادرها گل بازی می کردیم . چون سنگرهای ما خیلی نزدیک هم بود . در همین حال ناگهان آتش دشمن شدید شد و صدای عجیبی سنگر ما را لرزاند. و مقدار زیادی گل بر سر ما ریخت و این حاصل گلوله تانک دشمن بر خاکریز ما بود. در حالی که خاک و گل از سر همدیگر پاک می کردیم ، صدایی در یک لحظه شنیده شد و فوری سرم را به پایین آورده و یک گلوله 120 درست در نیم متری بالای سر ما خورد و در حالی که ما گیج شده بودیم موج انفجار گوش را بست . من به خاکریز چسبیده بودم . کمرم درد شدیدی گرفت. این وضع ادامه داشت و در حالی که دشمن پاتک سنگینی کرده بود ، ما جای خود را عوض کردیم و به سنگرهای محکم تری رسیده و آنجا استراحت کردیم . در حالی که صدای انفجار و تیراندازی دو طرف لحظه ای قطع نمی شد ، نهار خود را که برنج و ماست بود و داخل مشمایی چسبیده شده بود ، خوردیم . تا ساعت پنج در آنجا بودم و در همان حال نیز به فکر کار خودم بودم و مطالب مورد نیاز به گیرم آمد . هوا کم کم خیلی سرد شده بود . من که چیزی نداشتم ، به شهر فاو برگشتم و در مسیرم مقدار زیادی پیاده رفته و موانع و سنگرهای دشمن که نیروهای دلیر ما آنجا را فتح و پدافند کرده بودند ، در طول 330 متر، هشت معبر داشتیم  و در حمله غواصان از 12 تا 30 نفر عمل می کردند.برای تماس از سیم تلفن استفاده شد. و برای عمل اگر به محور اصلی نرسیده طبق قرار خودشان می بایست ، معبر استفاده کنند. _ برادران به معبرها رسیده و فرمان معبر بازکنی صادر شد. در آن شب روی دشمن باران و پشت ما آسمان صاف بوده . برای هر معبر که به جلو می رفت با تیربار و آرپی جی پشتیبان داشتند تا  در صورت مشاهده آتش با آرپی جی بزنند و هر معبر سه آرپی جی زن بوده . غواص روی آب بوده و در صورت منور هر کدام لوله مخصوص داشته که زیر آب می رفتند، اما شرایط ایجاب نشد.
عرض اروند از پانصد تا 1000 متر در بعضی نقاط و خور عبدالله 7 کیلومتر که هر طرفی 100 متر باتلاق است و سه کیلومتر آن قابل کشتیرانی است.