مادرشهید می گوید: اهل شوخی بود مثلا زمانی که پدرم می خواست به مکه برود اسم مادرم را ننوشت و مادرم خیلی ناراحت شده بود. ذبیح الله به او گفت: ناراحت نباش من می روم جبهه شهید می شوم و جای مادرم شما به مکه بروید.
دایی شهید می گوید:
به من گفت: دایی! من شهید خواهم شد. من هم در جواب گفتم: ان شاء ا... می روی و جنگ تمام می شود و تو صحیح و سالم بر می گردی و پیروز می شوی. گفتم: چرا این جمله را می گویی؟ گفت: سیدبزرگواری آمد علم سبز توی حیاط کاشت و گفت: من به شهادت می رسم.
برای آخر بار که داشت می رفت از همه خداحافظی کرد و حتی به مادرش گفت: این علامت تن ام هست اگر یک وقت شهید شدم و بی نام و نشان بودم از روی این علامت من را شناسایی کنید. به من گفت: دایی! هر وقت من شهید شدم برایم مدح بخوان. چون مداح بودم این را به من سفارش کرد.