شعبان با روايت يك خاطره، فصلی از زندگي فرزندش را مرور ميكند:
«وقتي من و مادرش در سفر حج بوديم، برادرش، «غلامعلي»، يك دست لباس بسيجي گرفت. قدرت قبلاً اين لباس را از او درخواست كرده بود، امّا برادرش به او نميداد، تا اينكه وقتي خواست راهي جبهه بشود، آن لباس را به وي داد و گفت: ببينم لياقت اين لباس را داري يا نه؟ قدرت به ما ميگفت: من مسووليت برادرم را قبول كردم و بايد راه او را ادامه بدهم.»