همسرش میگوید: «من چهارده ساله بودم و او 21 سال داشت. از شوهرم خواستم به جاي مراسم عروسي، مرا به زيارت امام رضاعلیه السلام ببرد. ما اينگونه زندگي خود را آغاز كرديم. بسيار سادهزيست بود و علاقهاي به ماديات نداشت. مهربانتر از او در زندگي ام نديدم.»
خواهرش در ادامه اذعان میدارد: «وقتی دوستانش به شهادت میرسیدند، او تا مدتی در غم و اندوه به سر می برد. میگفت: خوش به سعادتشان! لیاقتشان بود. اما مگر من چه چیزی از آنها کم داشتم که شهید نشدم؟! بعد سعی میکرد معایب خود را جستجو و رفع کند، تا به این درجه برسد.»