شب ملخ
از کنجکاوی ام بود یا هرچیز دیگرنمی دانم .
اما ناخواسته همیشه همراه پدر به مسجد می رفتم
وقتهایی که جلسات تشکیل می شد من هم عضو دائمی تکان دهنده ی جلسات شده بودم.
بقول بچه ها گفتنی زلزله ای به مقیاس و بزرگی 8 ریشتر. وبقول همانها زنگ تفریحشان محسوب می شدم.
اماازهمان اول دقتم به مسائل بالابود وخوب گوش می کردم وخیلی دقیق صورت جلسه را برای مادرم ومادربزرگ وعمه هام توضیح می دادم
تقریبا 5 سالم بود وجثه ی کوچکی داشتم. بی سبب نبود که در جلسات جدی دیواری کوتاه ترازمن برای مزاح گیرشان نمی آمد
البته این جلسه مثل سایر جلسات بحث دسته روی وتظاهرات واینها نبود.
این جلسه آموزش تلفظ صحیح نماز بود که توسط حضرت آقای واعظی 1اداره می شد.
اصولا ایشان نقش موثری را درتربیت جوانان آن عصر وحتا عصر حاضر داشته اند
این جلسه مختص قرائت صحیح نماز وقرآن بود ومن هم تیزکرده بودم نماز کدامشان صحیح تراست. وخودمم دوست داشتم یاد بگیرم
این وسط بعضیها وقتی به صراط المستقیم می رسیدند چنان ویراژی می دادند که صدای سوت وصفیرشان بلبلی می زد و اسباب طنز وخنده برای من می شد. مخصوصا (شهید) سید عباس حسینی که زبانش سین می زد وطرز خواندنش قلقلکم می داد.
بس که بمن می خندیدند بالاخره فرصتی شد تامن هم بخندم. و نوبت به بغل دستی ام رسید سمت چپم آقا سید کاظم نشسته بود وسمت راستم بابا جونم.
آقاسید کاظم حمد وسوره اش را خواند ومن آخرین فرصت را برای دقت وتمرین استفاده کردم.
آقای جلسه بمن اشاره کرد وگفت: آقا حمیدرضا ! بسم الله.
ومن چشمامو به علامت تمرکز بستم حمد وسوره را فرز خواندم.
منتها توجهی هم به زلزله ای که ایجاد می کردم نداشتم. فکرکنم این بارعرش راهم با غلط غلوط خوندنم لرزانده بودم.
کارکه تمام شد باصدای صلوات وتشویق اعضای جلسه بخودم آمدم.
ماچ وبوسه ی سمت چپی و آقای جلسه کاملا یادمه. وبابام هم ازشون تشکر می کرد.
آقای جلسه به عربی چیزی گفت واونها هم بیشتر بمن دقت وتوجه کردند.
البته سالها بعد فهمیدم درآن جلسه به اونها گفته بود: العلم فی الصغر کالنقش فی الحجر.
دانش اندوزی در دوره کودکی مثل کند ه کاری روی سنگ جاودانه وماندنی است .
اون شب بعدازجلسه آقا سید کاظم توی چمن حیاط تکیه بمن گفت:
یکبار دیگه برام حمد وسوره را بخون.
ومن خواندم واو هم خوشش آمده بود. که من می گفتم اهدناالصراط المستقیم...
می گفت یه بار دیگه بگو.هربارکه می گفتم دررخسارش آثار شادمانی برق می زد.
تشویق اون شب دوستان هم جلسه ای باعث شد تامن بیشتر بفکر تمرین وتکرار باشم.
خلاصه ازآن شب به بعد رفاقتم با آقا سید کاظم وارد فازجدی خودش شد.
***
غروب فردا بمحض شنیدن صدای اذان ازبلندگوی جبار که روی درخت توت پشت خونه بابابزرگم نصب شده بود.
تند کردم که داخل حیاط شرقی مسجد وضو بگیرم.
بابام گفت :کجا باین عجله؟
گفتم : مسجد.
دستم را گرفت گفت : واستا باهم می ریم.
فاصله خونه ی ما تامسجد درست مقابل هم بود وچیزی درحدود 5 الی 6 متربیشتر نبود.
با دقت آنچه تمام تر وضو ساختم وبا پدر وارد صحن مسجد قدیمی دهکده شدم. مهری برداشتم وهمان کنار درب ورودی قامت بستم .
آن شب آقای واعظی نیامده بود ویادیر اومده بود یادم نیست. ولی من نماز مغربم را فرادا خوانده بودم.منتها با دقت خیلی بالایی روی تلفظ نمازم تمرکز می کردم وکاملا غرق در لفظ بودم وبس.
خیلی بخودم سخت گرفته بودم.پس از تشهد وسلام دستهای گرم ومهربان آقا سید کاظم را برشانه هایم احساس کردم.
گفت: گل پسر قبول باشه. ومصافحه کرد ومرابوسید
تبسمی کردم ومشغول به ذکر شدم
گفت: مرحبا پسر خوب.نمازت را خوب خواندی. درسهات را هم خوب می خونی؟
گفتم : من هنوز مدرسه نرفتم. .اگرچه معلوم بود سوالش توصیه ای برای آینده است.
گفت : وقتی بازشد چی؟
گفتم : خواندن و نوشتن را خیلی دوست دارم وبلدم کتاب بخونم . چون میرزا عمو وعمه ها بامن خوندن ونوشتن را خوب کار می کردند.
گفت: آفرین. پس معلومه که پسر خوبی هستی. هم نماز میخونی وهم کتاب وهم شلوغ کردن بلدی.
جمله ی آخرش متلک چسبناکی بود گفتم: فقط کتابهایی که عمو بمن داده را خوب ترمی خونم.
وبا دلخوری نسبت به متلکش نگاه تندی بهش کردم .
زودی گفت: خوب حالا نمیخاد ناراحت بشی. مگه ما باهم دوست نیستیم؟
چیزی نگفتم. گفت: باشه معذرت میخام تو اصلا شلوغ نیستی.باهات شوخی کردم.
وصله شلوغی بمن نمی ماسید. باید بمن می گفت دست شیطونو بستی. چون آتیش هر معرکه ای بودم
خلاصه آقاسید باهمون چند جمله ویه ماچ وبوسه منو خندوند. وگفت:
گل پسر تو اگه شلوغ نکنی یادت میره بچه ای!!!
تسبیح سیاهی دستش بود داد بمن وگفت: بلدی ذکر تسبیحات بگی؟
گفتم آره.
گفت :بمن یاد میدی؟ گفتم یعنی بلد نیستی؟!!
دوبارماچم کرد وگفت: حالا تو بگو من ببینم چطور میگی؟
سر تسبیحو گرفتم وچند تاالله اکبر گفتم
وبعد رفتم نشانه ی دوم وچندتا الحمدلله گفتم ورفتم نشانه ی آخر وچند تا سبحان الله گفتم وبعد نگاهی بهش انداختم وتسبیح را دورانگشت اشاره ام مثل فرفره چرخوندم. که از مسیر ومدارش خارج شد و رفت هوا ومحکم خورد توی صورت بابام که جلو ترازمن نشسته بود وداشت با حاج شیخ محمود صحبت می کرد.
بابام تسبیحو برداشت نگاه تندی بمن انداخت وگفت: حمیدرضا داری چیکار می کنی؟!!!
تن تند صدای بابام از صدتا تنبیه برام بدتر بود.
فقط نگاه کردم مثل هندی ها بمعنی اینکه پوزش خواستن کرداهه.
سید گفت: ببخشید من بودم. پدر خندید وتسبیح را به سمت من تیپاکس کرد فرز ازهوا برداشتمش.
پدر زیر چشمی نگاهی بمن کرد ولبی گزید ومن هم فهمیدم کار اشتباهی کرده بودم
***
رکعت دوم عشا رابا همان دغدغه ی سابق خواندم وبعداز بجا آوردن تحیاتش ، کناردرب مسجد روی تک پله ی مسجد نشستم تا بابام بیاد وباهم بریم خونه.
اون سالها توی خونه پائینی بابابزرگمون زندگی می کردیم با حیاط بزرگ ودرختان میوه زیاد واحشام فراوان..
من یه تاب بزرگ پشت خونه کنار درب ورود ی پشت بسته بودم اغلب اونجا با عمو کوچیکه وبرادرم ودوستام بازی می کردم. ویا کنارطویله می نشستم با اسبمون بازی می کردم. ویا به کمک عمو اسب سوارمی شدیم وتفریح می کردیم.
بگذریم تا پدر بیاید من هم رفتم توی دریای خیالات کودکانه ام شنا کنم.
نگاهی به کف دستم انداختم کاملا سیاه شده بود. اشتباه نکنید من این دست کوچولورا دقیقا توی پوست گردو سیاه کرده بودم.
دست راستم نسبت به دست چپم برخورد تبعیض نژادی داشت. چون چپ دست بودم.
اما در نوشتن عمو اجازه نمی داد چپ بنویسم می گفت خوب نیست چپکی باشی!
ومن زورکی راستکی شده بودم.
روزهای پایانی تابستان59 بود وقرار بود تاچند وقت دیگر پیش ازموعد به مدرسه بروم.
می اندیشیدم بااین ید بیضا چیکارکنم... لابد مدیر جان میگفت پسره شیطون بلا این چه دستیه که واسه خودت درست کردی؟
بعدشم لابد طبق ترانه ی کودکانه عمو وعمه کوچیکه : مدیر میاد پیش دستو بزن شیش....
داشتم فکرمی کردم چه راههایی برای پاک کردن این لکه بزرگ وجود داره.؟..
یه دفعه خودم را یه متر و هشتاد توی هوا دیدم. بهت زده بودم.
احتمالا حدستان درست است درآغوش سید از پشت غافلگیر شده بودم. دوست نداشتم احساس کودکی کنم ویا مثل بچه ها باهام رفتار بشه.. اما تحمل کردم تا شوخیش تموم بشه..
همون بالا پرسید : آقا حمید رضا می دانی خدا کجاست؟
گفتم: همه جا توی آسمون پیش مهتاب توی زمین توی دل آب توی قلب من وشما وآقا تراب توی مسجد توی خونه ودشت...
ازبچگی طبع شعرم خوب بود.
گفت: شعر میگی؟
گفتم: شعرچیه؟
گفت : هیچی. میگم تو اسم امام هارو بلدی؟
گفتم: آره که بلدم.واسامی ائمه را باصفاتشون گفتم.
آخه اون زمون بزرگترها از بچه ها خدا چندتا واصول دین وازین حرفامی پرسیدند
خونه ی ما کلا همیشه با بچه ها توی این مسائل با دقت کار می شد. اما غالب بچه های همسن ما از این جور مفاهیم دور بودند وطول می کشید تا یاد بگیرند
وبالطبع برای آقا سید هم اسباب تعجب بود بااینکه من عضو دائم کلاسها وجلسات قرآنی شون بودم ولی انگار انتظارشو نداشت.
گمونم به شیطنت هام ربط داشت
ایشون هم تازه طلبه ی مشهد شده بود وخیلی کم به دهکده میومد.
طبیعی بود که دنبال سرباز می گشت و کار با تربیت بچه ها را دوست داشت.
آقا سید باخوشحالی مرا روی پله نشاند وخودش هم کنارم نشست. ودست راست مرا به لبهایش گذاشت وبوسید وسپس گفت:
حالا اگه خیلی بلدی بمن بگو اصول دین چندتاست؟
ومن درحال پاسخ دادن بودم که ملخی با سرعت میگ ومیراژ از جلوی چشام لای چمن به طرف تاریکی جهید. ومن به همان سرعت از توحید گذشتم وبه معاد رسیدم ودویدم که ملخ را دریابم.
خوشبختانه دریک کمین نعل اسبی ملخ را به چنگ آوردم و نگاهی شادمان به اسیر چنگال سیاهم کردم.
وتوی دلم می گفتم آی اهالی مسجد قشنگ !
من یه ملخ دارم شما که ندارین.
ملخ بیچاره هم داشت زورمی زد از دستم خلاص بشه وبا پاهاش به کف دستم ضربه می زد که بجهد وآزاد شود
سید صدایم زد وگفت:آقا حمیدرضا باشمام، نگاهی به اوانداختم وگفتم: چی؟
گفت:بیا ببینم چی شکارکردی؟
گفتم :یک بپر2 سبز درشت.
گفت: مگه میخای بخوریش؟
گفتم :نه
گفت : پس میخای باهاش چیکار کنی؟
گفتم: باهاش بازی می کنم.
گفت: ببین چقدر ترسیده. می خواست بره خونه اش پیش مادرش. دیرش شده بذار بره.
گفتم: تو خونشو بلدی؟
گفت : مگه میخای بری مهمونیش؟
گفتم نه برم یادبگیرم جاشو.
با اشاره به زیر پله های آبدارخونه گفت: گمون می کنم زیراین تیر وتخته ها خونش باشه.
گفت : عجب خونه ی خرابی.!!
خنده اش گرفت وگفت : واسه ی اینا خوبه.
گفتم: میخام برم خونشون
گفت: توهم عجب بچه ای هستیا؟!! شاید مهمون نخواستند.!
با خنده حاکی ازبازی گرفتن گفتم: به مامانش بگم دیگه نذاره شبها ملخش توی مسجد وخونه ما ول بگرده.
ترکیدن صدای خنده ی سید باعث شد که فکرکنم حرف احمقانه ای زده باشم.
گفتم: پس چی؟!!!
گفت: بیا بنشین باهاش حرف بزنیم. شایدم قبول کرد که دیگه شبگردی نکنه.
گفتم: مگه تو زبونشونو بلدی؟
گفت:آره
گفتم: چطوری حرف می زنه آخه؟
گفت: آروم بدش به من.
ملخ را آروم به دست چپش منتقل کردم وسید با انگشتهاش اورا گیراند وگفت:
هی آقا ملخه ،این وقت شب بیرون چیکارمیکنی؟ مگه تو خونه نداری؟ آخه تو لونه نداری؟
نگاه عاقل اندر سفیهی به ملخ مزبور انداختم که بقول دوستان وکیلم دفاعیه و پاسخ جناب ایشان را استماع کنم.
اما ملخ قصه ی ماگفت: اومدم مسجد نماز بخونم.
چشام گرد شد که ملخ به این بد صدایی حالا نماز میخاد چیکار؟
گفتم: مگه ملخها هم نماز می خونند؟
ملخ گفت:آره که می خونم فکر کردی فقط تو بلدی نماز بخونی وبپر بپر کنی؟ منم بپر بپرم.
گفتم :اگه راست میگی مهر3 بگو.
سید پقی زد وصدای قهقهه مستانه اش سکوت حیاط مسجد را مشوش کرد وگفت:
حمید رضا بس کن. توچقدر زرنگی؟.
گفتم :ولی می دونستم ملخها باآدما حرف نمی زنند.
گفت:آره اما به زبون خودشو ن خدارا ستایش می کنند وسروقتش باخدا نیایش می کنند...
گفتم: ازش بپرس چطور وضو می گیرند؟
سید لبخندی زد وگفت:نمی دونم چطور.
آن شب سید نقش خوبی برام بازی کرده بود ومن ماهها به این موضوع فکرمی کردم ومدام از همه سوال می کردم که وضو وطهارت حیوانات چطوریه؟
خلاصه ملخ وامانده را به قصد اینکه به خانه وکاشانه اش برگردد رها کردیم.
سید گفت: خوب حمیدرضا، بزرگ که شدی میخای چیکاره بشی؟
گفتم: آقا میشم.
گفت :راست میگی؟
گفتم: من که دروغگو نیستم.
گفت:آره حق با توئه .دروغگو دشمن خداست. حالا واسه چی میخای آقا بشی؟
گفتم : میخام به شما ها درس بدم. برای مردم کتاب بخونم. وقصه بگم.....
آقا سید طوری مرا درآغوشش فشرد که با شخص بزرگسال معانقه می کند.وبازهم مرا بوسید
جنس بوسه هاش ازشعف وبی قراری بود وشادمانی... بود
***
پدرم بخاطر مسئولیتهایی که داشت اغلب شبها پاسخگوی مردم بود وهمیشه کارش طول می کشید وبیشترمسجد را برای محل رفع ورجوع مشکلات مردمی انتخاب می کرد وخلاصه بابا از در درآمد وبه پله قدم گذاشت وصدایم زد:
حمیدرضا توهنوزاینجایی؟!!
گفتم : بله منتظرت بودم.
گفت: باز داشتی دسته گل آب می دادی؟ وملت را میخندوندی؟
زودی سید بجایم گفت:آقا حمید رضا پسر خوبیه. ما باهم رفیق شدیم. مگه نه مرد بزرگ؟
گفتم: آره بابا راست میگه.
سید از جیب شلوارش یک سکه براق نشانم داد وگفت: اینم جایزه ی امشبت. که حرفهای خوب ومهم برام زدی.
سکه ی 10ریالی شیر وخورشید نشان که آن رویش تصویر اعلی حضرت منقوش بود را به کف دست راستم چپاند.4
پدر گفت: آقا اینکارها چیه؟ حمیدرضا دیگه بزرگ شده جایزه میخاد چیکار؟
سید گفت: یادگاری منه به دوستم حمیدرضا که خیلی خیلی دوسش دارم.
{البته این سکه را به رسم یادگاری همچنان به عنوان برکت نگه داشته ام.}
اما یادمه اون لحظه بهش گفتم:
نمیخام این که توش عکس پهلویه...!!
بابام گفت: دندون اسب پیشکشی را نمی شمارند...
هردوتا خندیدند وآقا سید به پدر گفت: نه بابا سیاسی هم هست.
پدرگفت: تقصیر خودش نیست این انقلاب بچه ها را هم انقلابی کرده....
***
مهر ازراه رسید ومن یکسال پیش ازموعد به مدرسه رفتم.
معلم خوبی داشتیم. آقای ناصر نجاری جوان برآزنده وبا مروتی بود. خیلی دوستش داشتم.
سید هم رفته بود مشهد وکمتر به دهکده می آمد. تا نیمه اسفند آثار کامل جنگ ودفاع در خطه شمال برای بچه های همسال من هم ملموس شد.
5 ماه از آغاز رسمی جنگ حزب بعث عراق به سرکردگی صدام افلقی علیه ایران گذشته بود.
شب بارانی وسرد اوایل اسفند و صدای ممتد وبلند کوبش کوبه ی درب خانه پدر بزرگم را به یاددارم
آقا ملک آمده بود.که به پدربزرگ خبر مهمی را واگذارد.
باتعارف پدربزرگ آقا ملک به اتاق پایینی آمد وزیرکرسی دوزانونشست.
پدربزرگم، بزرگ و وهمه کاره دهکده بود. زیر کرسی ذغالی توی لحاف مخمل لم داده بودم و با دقت نگاهشان می کردم .
با آمدن پدرم گفتگویشان وارد شور شد.
ومن پشتم به بالش گل منگلی کتاب فارسی ام را ورق می زدم ودقیق ومدام نگاهشان می کردم
گرفتگی چهره پدرم را به یاد می آورم وهمینطورپیشانی چین دار ونگران جدم را.
آقا ملک رفت. پدر بزرگ هم چیزهایی به پدر گفت ورفت.
پدر ماند وچشمهای سرخ. انگار چیزی را ازنگاهم پنهان می کرد وزود نگاهش راازمن برمی داشت.
چیزهایی به مادرم گفت.
بساط ساده ی شام را با خونه بالایی ها صرف می کردیم.5
بعدازشام باران بند آمده بود. کم کم ستاره ها از لای ابرها خودنمایی می کردند
بامادرم به اتاق پایینی رفتیم. زیر کرسی داغ نشستیم پدر هم اندی بعد به ما پیوست
وگفتگوی این دونفر آغاز شد وپدر از شهید وارزش شهادت می گفت. ودراوج بهت مادرم گفته بود آقا سید کاظم به شهادت رسیده است وآقا ملک حامل این خبر بود وپدر وپدر بزرگم باید خانواده اش را مطلع کنند.
پدراز سختی این مسئولیت می نالید ومادر از تلخی این خبر به خانواده اش می گفت.
گفتم: مامان شهید چیه؟
ومادر گفت: نمی دونم چی بگم.
پدر گفت: پسر توهنوز بیداری؟
گفتم: باباآقا سید کاظم شهید شد یعنی چی؟
پدر گفت : یعنی آقا سید برای دفاع از خاک کشور و دین وناموس مردم توی جنگ کشته شد.
یخ کردم.موهای تنم سیخ شده بود. چشام به رعد مهیب این خبر ناگوار بارونی شد. واولین تجربه ی از دست دادن یک دوست داشتنی برایم معنا شد
باصدای بلند گریه ام گرفت. بابام بغلم کرد وگفت : پسرم اون رفت بهشت. که جای فرشته هاست. پیش خدا بهترین زندگی را شروع میکنه و اونجا منتظر ما می مونه....
بارها از پدرم خبرآقا سید رامی گرفتم.
دوستش داشتم
بابا قانعم کرد که آقا سید نمرده است و پیش خدا رفته وفقط از دسترس ما خارج شده است.
ازجایم بلند شدم وازتوی کمد یادگاری سید را درآوردم وبه مامانم دوباره نشونش دادم.
مادرم تحمل نکرد وگفت: حمیدرضا نگهش دار. الان بیا بشین. براش حمد وسوره بخون تا خوشحالش کنی.
بابام لباس بیرون پوشید ورفت به ماموریت سختش برسه.
من ومامانم تا نزدیکای صبح باهم حرف زدیم.
صبح علی الطلوع که آفتاب ششم اسفند نوید بهار می داد.ناشتایی را پایین خونه زدیم
بامامان ومردم دهکده رفتیم حیاط دانشگاه مازندران که نمازجمعه را بارها اونجا خونده بودیم.
من اون شیر بتنی روبروی درب ساختمان اداری مرکزی را دوست داشتم اینقدری که من سوار شیر دانشگاه شدم، اگه آقا شیر از حرص من زبون درنیاورد خیلی حرفه.
مقابل دانشگاه بنیاد شهید بود . وشهدااز آنجاتشییع می شدند .هوا صاف صاف شد. ومردم تابوتی را به دوش کشیده بودند ومی گفتند:
شهیدان زنده اند الله اکبر به خون آغشته اند الله اکبر.
ومن سر هر شعاری دنبال ترجمه اش وبرای درک مفهوم آن مامانم را عاصی کرده بودم.
یادم هست یه پتوی نویی داشتیم که مال پدربزرگم بود بابام اونو داد آقاسید کاظم راتوش پیچیدند
به مامانم گفتم: مامان مگه پیش خدا سرده؟!!!
گفت: نه
گفتم : پس چرا پتو پیچش کردند؟
گفت: برا اینکه آفتاب اذیتش نکنه....
ساعتی بعد قبری که شب قبل میرزا عمو ودوستاش با آجر درست کرده بودند، پذیرای اولین گل پرپرشده ی دهکده ی ما شد .
بعداز اینکه جمعیت فاتحه خوان دست به سیمان قبر کشیدند ورفتند
من ومامانم وعمه نازم وچند تااز خانمهای خانواده طلبه شهید سید کاظم (علی اصغر) حسینی اونجا موندیم. ومادرم گفت:
حمیدرضا برای آقا کاظم قرآن هدیه بفرست منتظرته.
ومن برای اولین بار آیاتی از سوره والعصر و قدر وکوثرو... را که تازه حفظ شده بودم رابرایش هدیه دادم .
روحش شاد ویادش گرامی باد