||||« کرمهای مامور » ||||
راوی: شهید مصطفی خوش محمدی
بعد از یکی از عملیاتهای سنگین، تعدادی از بچهها به کمین دشمن افتاده بودند. سنگینی کمین باعث شده بود تا جنازهی بچهها بین ما و عراقیها باقی بمانند. منتظر بودیم، آب از آسیاب بیفتد، بعد برای انتقال پیکر شهدا اقدام کنیم. یکی دو هفته بعد، عملیاتی انجام دادیم و توانستیم پیکرها را به عقب بیاوریم. در حال جستجوی پیکر بچهها، یکهو چشمم به ریل راه آهنی افتاد که جنازهای از پهلو روی زمین افتاده بود و قسمت جلوی بدن همروی ریل. به طرفش رفتم تا آن را به کمک بچهها از زمین بلند کنم و همراه با دیگر بچهها، به عقب منتقل کنم. لمسش کردم. با تعجب احساس کردم، بدنش گرم است. اول باور نمیکردم و احساس میکردم خیالاتی شدهام اما واقعاً احساس گرم بودن میکردم. سرش را روی پاهایم قراردادم، سپس صورتم را به سمت بینیاش بردم. در اوج ناباوری، نفسهای بریده بریده از دهانش بیرون میآمد. با دستپاچگی، او را صدا کردم. عکسالعملی نشان نداد. او را به پشت خواباندم. در همین حین، دیدم کرمهای سفیدِ ریزی، ناحیهای از بدنش را که با زمین مُماس بود، احاطه کردهاند. دوباره او را صدا کردم. این بار واکنش نشان داد و چشمهایش را بهسختی از هم گشود. رو به او گفتم:
- «برادر! با این حال نزار، این چند روز را چطور بدون آب و غذا سرکردی؟!»
در جوابم گفت:
-«یکی، هر روز به بالینم میآمد و با من صحبت میکرد و مقداری هم برایم آب میآورد.»
از اینکه توفیق داشتم، مجروحی را که فکر میکردم، تمام کرده، زنده شناسایی کنم، خدا را شکر کردم.
با کمک بچهها، رزمندهی مجروح را به بیمارستان انتقال دادیم تا قبل از هر اتفاق ناگواری، اقدامات ویژه درمانی روی او انجام شود. خیالم که راحت شد، بیمارستان را بهطرف واحد خدمتیام ترک کردم.
دو ماه بعد، دلم به او اُفتاد و تصمیم گرفتم از سرنوشتش باخبر شوم. کادر بیمارستان تعریف میکردند:
- «دکتر معالجش، بافت سالم شکمش را به قسمت جراحتدیدهاش تا ناحیهی پهلو، پیوند زد و با این کار او را از مرگ نجات داد.»
در ادامه، سراغ پزشکش را گرفتم. پزشک گفت:
- «کرمها، تنها روی سطح ابتدایی پوست آن رزمنده بودند و با تغذیهی عفونت ناحیهی زخمی، مانع از نفوذ عفونت به سمت داخلی بدنش شدند. اگر این کرمها نبودند، عفونت تا عمق شکمش کشانده میشد و او را از پادرمی آورد.»