نام پدر : حسن
تاریخ تولد :1345/11/27
تاریخ شهادت : 1395/02/17
محل شهادت : سوریه - خان طومان

خاطرات

||||« طلب شفا » ||||

    راوی: سرکار خواهر تقی زاده (همسر شهید حبیب‌الله قنبری)

 

بهمن سال 94 بود که بیماری مفصلیِ سختی به سراغم آمد و بدجوری زمین‌گیرم کرده بود. شدت بیماری آن‌قدر زیاد یود که مجبور شدم، سختی 9 روز بستری روی تخت یکی از بیمارستان‌های بهشهر را تحمل کنم. بعد از ترخیص از بیمارستان، نه تنها بهبودی حاصل نشد، بلکه با کمال تعجب، شدت درد بیشتر شد تا جایی که من را کلافه کرده بود و مجبور شدم، دوباره راهی بیمارستان شوم. در این مرحله، دکتر برای کاهش دردم، مجبور به تزریق مُرفین شد.

 فردای صبح روزی که برای دومین بار به بیمارستان مراجعه کرده بودم، درد مفصلم دوباره شدت گرفت. برای درمان بهتر و مداوای تکمیلی‌تر، به بیمارستان بقیه‌الله (عج) تهران منتقل شدم. دوهفته‌ای را که در بیمارستان بستری بودم، همسرم بهمن، مثل پروانه کنارم بود و برای یک‌بار هم محل بیمارستان را ترک نکرد؛ شب‌ها هم که مجبور بود، اتاقی را که من در آن بستری بودم، به خاطر وجود خانم‌های بیمار ترک کند و داخل ماشین، توی حیاط بیمارستان بخوابد.

 در یکی از همان روزهایی که در بیمارستان بستری بودم، یکی از هم‌رزمانش از طریق موبایل به بهمن اطلاع داد که هر طور شده، مدارک عزیمت به سوریه را جفت و جور کند.بهمن بعد از این تماس، خیلی با خودش کلنجار رفت که چطور با وضعی که من دارم، موضوع رفتنش به سوریه را با من در میان بگذارد؛ از یک طرف، بعد از مدت‌ها پیگیریِ رفتن به سوریه، بالاخره وقتش رسیده بود که به آرزویش برسد.

بعد از کلی این دست و آن دست کردن، کنار تختم آمد و بعد از مقدمه‌چینی مفصل گفت:

- « راستش مراقبت از خانم خانه که تو باشی، واجب است اما مراقبت از حرم عمه جان زینب، واجب‌تر.»

ذوق و شوق رفتن در صورت بهمن موج می‌زد.

همان شب به‌سوی مازندران حرکت کرد تا مدارک را به همرزمش برساند و از قافله عقب نماند.

******

 در اولین تماسی که بعد از حضورش در سوریه با من برقرار کرد، گفت:

- «به زیارت بی‌بی که رفتم، از حضرت شفایت را طلب کردم. نگران نباش؛ ان‌شاءالله، بی‌بی، نظری به تو می‌کند و از این درد خلاص می‌شوی.»

خدا شاهد است که به برکت و لطف بی‌بی زینب(س) و نفس پاک آقا بهمن که در بارگاه بی‌بی، بهبودی من را طلب کرد، دیگر دچار آن دردهای مفصلی شدید نیستم؛ شاهد آن هم توانی است که با آن توانستم بعد از شهادت بهمن، از مهمان‌هایش پذیرایی کنم.


خاطرات

||||« طرحی که چشم امیر را گرفت! » ||||

روای: حمید رضا رستمیان[1]

 

در سال 69 و بعد از پذیرش قطعنامه، بعضی از تحلیل‌ها بر این بود که شاید صدام بار دیگر دیوانگی به سرش بزند و با تحریک آمریکایی‌ها به مرز جنوبی حمله کند، حتی گاهی وقت‌ها این را هم می‌شنیدیم که ممکن است آمریکایی‌ها خودشان، مستقیم به ایران حمله کنند؛ برای همین مسوولین ارشد نظام تصمیم گرفتند تا با انجام یک رزمایش، آمادگی بچه‌ها را به حد مطلوب برسانند و به خاطر کم‌تر شدن اشتغالات زمان آتش‌بس، باد به پشت رزمنده‌ها نیفتد و دشمن از همین ضعف برای حمله‌ی مجدد استفاده نکند، لذا برگزاری رزمایش مشترک بین یگان‌های سپاه و ارتش در دستور کار قرار گرفت.

قرار شد یگان‌های مستقر سپاه و ارتش در آبادان، هرکدام به‌صورت جدا، دو طرح توپخانه‌ای و ادواتی خودشان را در معرض دید فرمانده‌ی اعزامی از پایتخت که شهید امیر صیاد بود، قرار دهند. شهید قنبری برای اینکه آبروداری کند، پیش از حضور امیر، با کمک بچه‌های ادوات لشکر، شروع به آماده‌سازی طرح توپخانه‌ای و ادواتی در آبادان کرد.

موقع بازدید فرارسید. همه منتظر حضور مهمان اصلی رزمایش بودند. تا این‌که امیر صیاد وارد منطقه شدند. در هنگام بازدید، نوبت به بررسی طرح‌های توپخانه و ادوات رسیده بود. بعد از بررسی طرح‌ها که با چند سؤال امیر از دو طراح ارتشی و سپاهی همراه بود، طرح شهید قنبری به نمایندگی از سپاه، مورد پذیرش امیر دل‌ها، صیاد شیرازی قرارگرفت. شهید صیاد از عمق کارشناسی و جامع بودن طرح شهید قنبری شگفت‌زده شده بود و او را در جمع نیروهای ارتشی و سپاهی ستود.بعد از تأیید طرح، بهمن به‌عنوان مسئول دیده‌بانی کل رزمایش منصوب شد.

 


خاطرات

||||« سقف حلبی » ||||

راوی: حسن ستونه (همرزم)

 

وقتی به سوریه اعزام شد، چند بار با بهمن تماس گرفتم تا هم جویای حال و احوالش شوم و هم بدانم، واحد ادواتی لشکر دقیقاً در کجا مستقر است. چند روز قبل از شهادت با بهمن تماس گرفتم. بعد از احوال‌پرسی و جویاشدن از وضع پاهایش، حالا نوبت به آن رسیده بود که از موقعیت واحد ادوات و دیده‌بانی که بهمن در آن­جا مستقر بود، باخبر شوم. می‌دانستم که بهمن در پاسخ دادن به این سؤال که ممکن بود از طرف دشمن شنود شود، خیلی راحت نیست و حتی ممکن است، جوابم را ندهد اما من خیلی دوست داشتم، بدانم واحد ادوات در حال حاضر کجا به سر می‌برد؟ البته با تماس‌هایی که پیش از آخرین تماسم با بهمن داشتم، حدس می‌زدم کجا هستند اما برای اینکه از عذاب تردید که مثل خوره به جانم افتاده بود، رها بشوم، از پشت خط ارتباطی به بهمن گفتم:

- «بهمن! فقط به من بگو؛ جایی که الان هستـی، سقف خانـه‌هایش از ایرانیت است یا حلب؟»

با هوشی که از بهمن سراغ داشتم، مطمئن بودم که منظورم را می‌فهمد.

تا این سؤال را از بهمن پرسیدم، صدای خنده‌اش از پشت تلفن بلند شد و در جواب من گفت:

- «سقفش حلبی است و من هم الان، پشت‌بام هستم.»

با این جواب، دیگر مطمئن شدم، بهمن و واحد دیده‌بانی، در منطقه‌ی حلب هستند و بهمن هم الان در دیده‌بانی به سر می‌برد.