بی بی امینی- مادر شهید : یکی از دوستان شهید بعد از شهادتش آمد خانه ی ما می گفت زمانی که جبهه بودیم بعد از چند روز برای ما کاهو آوردند به همه چند برگ کاهو دادند ما همه می خوردیم ولی عادل آرام آرام می خورد و ماز دستش می گرفتیم می خوردیم زمانی که غذا می آوردند آنقدر آهسته می خورد تا کسی که سیر نشد از غذای ایشان بخورد من آمدم تا ببینم ایشان در چه خانواده ای بزرگ شده. بسیج بودیم در دوره ی آموزشی ما را ماشین سوار می کردند و زمانی که پیاده می کردند همه از خشکی می رفتند ولی ایشان از داخل آب . زمانی که به کوه می بردند برای دویدن همه سعی می کردند به بالای تپه برسند ما بین راه آب می خوردند ولی ایشان تشنه می رفت و بر می گشت . فرمانده ارشد می گفت این عادل را می بینید این شهید می شود . ما می گفتیم چرا؟ می گفت : « شما عملش را نمی بینید ؟ »
فردوس احمدی - دوست شهید : وقتی به جبهه می رفتیم او و من هر دو رفتیم شهر سردشت کردستان ولی نسبت به هم 4 کیلومتر فاصله داشتیم او وقتی پیش من می آمد پیاده می آمد در آن موقع کومله و دموکرات زیاد در کردستان بسیجیان را شهید می کرد حتی چوپانان زیر شکم گوسفند تفنگ وصل می کردند تا یک بسیجی را گیر آوردند شهید کنند من به او گفتم پیاده نیا که چوپان ها تو را بکشند در جوابم گفت:« وقتی برای دفاع از سرزمین خودت آمدی و برای حفظ دین خود می جنگی فرقی نمی کند چه کسی تو را بکشد یا کجا تو را بکشد پس هیچ وقت از شهادت نترس که مرگ در راه خدا جا و مکان ندارد و وسیله ی کشتار نیز با هم فرق ندارند . »