پدر شهید می گوید: از چوپانی که به خانه می آمد به مادرش نمی گفت گرسنه ام و برای من غذا بیاورید، هیچ حرفی نمی زد! اصلاً نمی گفت برای من یک کفش و لباس بخرید. مرا نصیحت می کرد، برادرانش را نصیحت می کرد.
برادر شهید -محمد زمان - می گوید: یک روز قبل از این که مرخصی اش تمام شود به ایشان گفتم: داداش! من می خواهم بروم سلمانی موهای سرم را کوتاه کنم.
ایشان گفت :من بلدم
گفتم: مگر شما بلدی؟
گفت: آری! من در جبهه موهای بچه ها را خراب می کنم. ایشان آمد و یک طرف سرم را خراب و طرف دیگر را خراب تر کرد و گفت: موی سر شما را خراب کردم من هم دیدم راست می گوید! بعد به من مبلغ 20 تومان پول داد گفت: برو سر خود را اصلاح کن.