نام پدر : سیدآقا
تاریخ تولد :1335/04/20
تاریخ شهادت : 1365/01/15
محل شهادت : فاو

خاطرات

به گفته مادر، «او را از كودكي به مكتب‌خانه نزد «كربلايي‌اصغر» مي‌فرستاديم. پول مكتب را آقاجان (آيت‌الله كوهستاني) مي‌داد. يك‌بار احساس كردم محمدتقي در نماز كاهلي مي‌كند. از آقاجان خواستم كمي او را نصيحت كند. فرمود: باشد. يك‌روز كه از كنار مسجد رد مي‌شدم، صداي سلام و صلوات شنيدم. از محمدتقي پرسيدم: در مسجد چه خبر است؟ گفت: دايي‌اسحاق هيئتي تشكيل داده است كه نماز ياد مي‌دهند. گفتم: تو عضو هيئت‌شان مي‌شوي؟ گفت: ماهي دو تومان مي‌گيرند، تو مي‌دهي؟ گفتم: آره، برو عضو شو. از آن پس، روز و شب در مسجد مي‌ماند و با طلبه‌ها قرآن و نماز و اعمال ديني مي‌آموخت. مدتي از اين اتفاق گذشت. يك‌روز پدرم پيش من آمد و گفت: آقامحمدتقي چه‌طور است؟ گفتم: نماز اول وقت مي‌خواند و شب‌ها تا ساعت نه، در مسجد با طلبه‌ها قرآن ياد مي‌گيرد. آقاجان خدا را شكر كرد و گفت: من در اين رابطه به امام‌رضا(ع) متوسل شدم و به حضرت عرض كردم: شما پدر و پسر (امام‌رضا و سيدمحمدتقي) هستيد. هر طور كه خودتان مي‌دانيد، او را راهنمايي كنید.»

 

 


خاطرات

به گفته مادر، «او را از كودكي به مكتب‌خانه نزد «كربلايي‌اصغر» مي‌فرستاديم. پول مكتب را آقاجان (آيت‌الله كوهستاني) مي‌داد. يك‌بار احساس كردم محمدتقي در نماز كاهلي مي‌كند. از آقاجان خواستم كمي او را نصيحت كند. فرمود: باشد. يك‌روز كه از كنار مسجد رد مي‌شدم، صداي سلام و صلوات شنيدم. از محمدتقي پرسيدم: در مسجد چه خبر است؟ گفت: دايي‌اسحاق هيئتي تشكيل داده است كه نماز ياد مي‌دهند. گفتم: تو عضو هيئت‌شان مي‌شوي؟ گفت: ماهي دو تومان مي‌گيرند، تو مي‌دهي؟ گفتم: آره، برو عضو شو. از آن پس، روز و شب در مسجد مي‌ماند و با طلبه‌ها قرآن و نماز و اعمال ديني مي‌آموخت. مدتي از اين اتفاق گذشت. يك‌روز پدرم پيش من آمد و گفت: آقامحمدتقي چه‌طور است؟ گفتم: نماز اول وقت مي‌خواند و شب‌ها تا ساعت نه، در مسجد با طلبه‌ها قرآن ياد مي‌گيرد. آقاجان خدا را شكر كرد و گفت: من در اين رابطه به امام‌رضا(ع) متوسل شدم و به حضرت عرض كردم: شما پدر و پسر (امام‌رضا و سيدمحمدتقي) هستيد. هر طور كه خودتان مي‌دانيد، او را راهنمايي كنید.»

 

 


خاطرات

همسرش در مورد فهم سياسي و اجتماعي بالاي محمدتقي این‌گونه بیان می‌دارد: «علی‌رغم بهره‌مندی از تحصیلات پایین، از نظر علمي و اجتماعي و درك مسائل زندگي، به‌گونه‌ای بود که کسی تصور نمی‌کرد. هميشه در ارائه عقايد و نظر در جمع، چند گام از افراد تحصيل‌كرده، بالاتر قرار داشت و در عمل نيز چنين بود.»

 

مادرش در این مورد مي‌گويد: «مدتي بعد از آمدن امام، او گفت: مي‌خواهم به ديدار امام بروم. پدرش گفت: بمان و كارت را انجام بده، بعد برو. من در جوابش گفتم: آقا! شما به بچه چه‌ كار داري؟ بگذار برود. محمدتقي با خوشحالي گفت: جانم! مادر! هواي مرا خوب داري. طولي نكشيد كه به ديدن امام رفت. آن روز ايشان با روحانيون ديدار داشت. گفته بودند: كساني كه قصد ديدن امام را دارند، بايد لباس روحانيت داشته باشند. محمدتقي كه لباس نداشت، جامه روحاني «شيخ‌سلمان داوري» را پوشيد و به ديدار امام رفت. بچه‌ها تصوير او را ديدند و خنديدند. بعدها به او گفتند: شايد امام از تو سوال می‌پرسید! آن‌وقت چه جوابي مي‌دادي؟ گفت: همان‌طور كه خدا كار ديدار ما را ردیف كرد، اگر مسئله‌اي هم مي‌پرسيد، خودش درست مي‌كرد.»

 

 

همسر شهید؛ خانم سادات نژاد با ذكر خاطره‌اي، از آن ايام نقل میکند: «وقتي به جبهه اعزام شد، دختر دومم هفده روزه بود. زمانی هم که بر‌گشت، دخترم پنج ماهه شده بود. وقتي به اتاق رفت و بيرون آمد، گفت: اين بچه كيست؟ گفتم: وحيده است. بعد با تعجب زياد، شروع  به بوسيدن دخترش کرد.»   

 

در ادامه، گذری دیگر به گل‌گفته‌های بانو فاطمه درباره همسرش می‌زنیم؛ «در آخرين سال حضور خود، به من گفت: احساس مي‌كنم كه بودنم در شهر صلاح نيست و بايد به جبهه بروم. همين‌گونه هم شد. او بدون توجه به  ديگران، تصميم گرفت به جبهه برود؛ چون رفتن به جهاد را يك فريضه مي‌دانست. به همكارانش توصيه مي‌كرد كه براي يك‌بار هم شده به جبهه بروند. حتي به پدرم با وجود كهولت سن و مشغول بودن در شوراي محل، گفت: درست است كه خدمت به مردم ثواب دارد، ولي اين زمان بهتر است كه به جبهه بروي و حداقل ذكر و تسبيح خود را در آن مكان انجام دهي. اگر شده، به آن‌جا بروي و به جاي مرگ در منزل، در آن‌جا به مقام شهادت نائل شوي.»

 


خاطرات

  آخرين اعزام محمدتقی به روايت مادر؛ «هميشه خيلي عادي خداحافظي مي‌كرد؛ اما اين‌بار گفت: مامان! بيا با هم عكس بگيريم. گفتم: من دوست ندارم. گفت: مامان! مي‌خواهم به جبهه بروم. بعد كنار هم نشستيم. او دو دستش را به گردنم انداخت. من هم دستم را دور گردن او گذاشتم. تا كنار ماشين كه بدرقه‌اش كردم، سه بار بغلم كرد. همين كه سوار ماشين شد، گفتم: به آقا محمدتقي بگوييد، پايين بیاید. دوباره برگشت و گفت: چه شده مادر؟! گفتم: مي‌خواهم زير گلويت را ببوسم. بوسيدم و گفتم: برو در امان خدا. وقتي جنازه‌اش را آوردند، ديدم زير گلويش زخم است.»

 

«عبدالكريم استواركلايي» از آخرين ساعات قبل از شهادت هم‌رزمش، چنین سخن می‌راند: «ساعاتي قبل از شهادتش از من تقاضاي يك كتري آب گرم كرد. برايش آماده كردم. قبل از حركت به سمت مأموريت، سرش را با همان آب گرم و شامپو شست و غسل شهادت كرد. بعد به مقر گردان رفت.»