سلام، سلام به همه خانواده و فامیلم، سلامی که شاید این آخرین سلام باشد. چون انسان موجودیست که یک روز به دنیا آمده و یکروز از دنیا خواهد رفت. خلاصه هر چه زودتر! گناهان کمتر! شاید به آخر خط رسیده باشم و عیب نیست که وصیت نامه ای به شما ارسال کنم. من فقط دلم می خواست پدر و مادرم با آن همه بدبختی و تنگدستی که توانسته اند پسری تحویل اجتماع بدهند. ولی از او خیری نبرده اند، خلاصه سرنوشت این بود. پدر و مادرم به کجا رسیده اند تا من که فرزندشان هستم، برسم! در هر صورت اگر من و تو در جبهه نجنگیم چه کسی باید از مرز و بوم ما نگهداری کند. هر چند اکنون بیست و دو ماه است که مدام در حال جنگ با مزدوران بعثی هستم و این دوری باعث ناراحتی خانواده ام شده است، چاره نیست. آقا مصطفی خواهشمندم این وصیت نامه را در جائی نگهداری کن و به کسی نشان نده و پس از به شهادت رسیدن من می توانی در دست پدر و مادرم و همسرم قرار دهی.
البته این وصیت نامه را دو برگ فتوکپی کن، یک برگ آن را به پدرم و برگ دیگر را به همسرم گلصفا بده. ضمناً خواهشمندم که به آن ها بگویی بعد از شهادتم کسی گریه و زاری نکند. چون راهی است که همه باید طی کنند. به مادرم بگویید که از بچه ام (امین) نگهداری کند و همسرم نیز بعد از من هر موقع که دوست داشته باشد می تواند ازدواج کند، من راضی هستم. فقط اگر نمی تواند از فرزندم امین نگهداری کند، به مادرم بسپارد.
اگر می خواهد از بچه ام نگهداری کند باید در نقش یک پدر و مادر واقعی باشد و نگذارد بچه ام در زندگی احساس ناامیدی کند. آن گردبندی که مادرم برایم خریده بود در نزد گلصفا است، آن را در گردن فرزندم امین بگذارد تا یک یادگاری از پدرش داشته باشد.
در ضمن تمام دارایی من بین چهار نفر (پدرم، مادرم، همسرم و فرزندم) تقسیم گردد. حتی آنچه را که ارتش به من واگذار می کند، آن هم بین چهار نفر تقسیم گردد.
اما نکاتی که بایستی ذکر شود، مربوط به رفتار پدر و مادرم نسبت به همسرم است. دوست دارم همان رفتاری که با من داشتند را با او نیز داشته باشند. من نیز از او راضی هستم، او زن بسیار خوب و صبوری است.
تنها نگرانی دیگرم، فرزندم امین است. دوست دارم او تحصیلاتش را ادامه دهد و پزشک شود و بتواند از این طریق به جامعه خدمت کند. به او بگویید که پدرش در راه خدا و حفظ ناموس و وطن خود و اسلام شهید شده است.
در ضمن، کلیه افرادی که از من ناراحتی دیدند، خواهش می کنم من را ببخشند.
اما گلصفا، دیگر سفارش پسرمان را نمی کنم، تو نیز می دانم جوان هستی و هزاران آرزو داری و من زندگی شیرینت را تباه کردم ولی خودت بهتر می دانی که من برای حفظ میهنم شما را ترک کردم، اگر فکر می کنی من به شما ظلم کردم، منو ببخش چون یک شوهر خوب برایت نبودم. این را می دانم و خوب می فهمم، ولی خیلی آرزوها داشتم که می خواستم در مورد شما انجام دهم ولی عمر وفا نکرد.
از تمام فامیل و اعضای خانواده و از همسرم و تنها فرزندم خداحافظی می کنم و شما را به خدای بزرگ می سپارم.
تقدیم به پدر، مادر، همسر و تنها فرزندم امین.
1360/12/18
(ساعت 8:30 شب)
«شعرهای شهید به قلم خودشان»
1 ـ «سکوت»
سکوت نشانه انبیا است
شما در سکوت مرا به یاد آورید
سخن آخر به دهن می گذرد روزی را
سخن تلخ نخواهی دهن شیرین را
از روی مهمان منم بر شد خانه ام
آن گه در جمع تابوتم، مهمان خموش، من شمع و پروانه ام
بنی آدم اعضای یکدیگرند
گاه به گاهی به یکدیگر می پرند
ای امروز که روح جوانی بر سَرَم نیست
این عطر نگه دار، که فردا مرا پیش شما نیست
گردنبند، ای گردنبند ثانیه یک ثانیه شام ملت باز
ناگهان پیکری بر پیکری پیچد من به دنیا آمده ام
زیرا آن چه که خود دانم
ذات در ذات خود ندارِ پیشه
عیب، گر مسلمانی از خود مال ماست
ز هوشیاران عالم هر که را دیدم غمی دارد
دلا دیوانه شو، دیوانگی هم عالمی دارد
چو در گهواره گور افتادی
با فکر جان در آن عالم بسازی
ز ما بگفتی، بیگانه ام خویش
ز طفلانیم ما، راه صبر در پیش
شعله ای سوزان هم بر جان ماست
ام میهن تا ابد سر لوحه پیمان ماست
باغبان مهلت اجل دِه
که پیمان نوین بسته ایم
جانمان چو جای خوبان بر سر پیمان ماست
در میان نکته دانان خودفروشی شرم نیست
یا سخن دانسته گوی، یا خموش
اگر بر سر نفس خود پلیدی مردیست
گر بر دیگران خلق، نگیری مردیست
مردی نبود فتاده را پای جان را
گر دست خطابه را بگیری مردیست
حتی بر دفتر اقبال بزرگان
حق گویان آن بی سر و پا را
اما نشنیدی که به هنگام سرودن بر سر گل و گیاه را
دلت را بگذار روی تابوتم غوغا بپا خیزد
چه سبک می رود تابوتم
بر اینکه آرزو دارم
بر تیر و تفنگ من دست بر نمی دارم
عزیزان درس آموز
دل تو را پُر کن به تنها که عالم کسی دارم
که تنها مرا بپذیرد
دیگر دیدار خوبان بر گردنم مشکل است
هرچه ما را این نصیحت می کند بی حاصل است
دلا این عالم فانی به ارزش نمی ارزد
به دنیا آمده ام که بر صحنه رفتنم نمی ارزد
اگر صد سال نوشی شهدهای زندگانی را
یک لحظه تلخ، بر آن طفلک، جان کندن نمی ارزد
2 ـ «کبوتر»
سلام
ای کبوتر سبکبال
سلامی به تو عرض می کنم
آسمان دنیا را پرواز کن
پیغام مرا بِبَر غربت در جبهه جنگ
که این مادر، گُم کرده داره
کبوتر تو بگو برای دل سوختهِ مادر نامه بیاره
علیرضا در غربت، مادر چشم انتظاره
مانند حضرت زینب غمگساره
خانواده، فامیل هایم، چشم انتظارند
تا تو بیایی در وطن
کبوتر، ای کبوتر سبکبال
آسمان، دنیا را پرواز کن
که این گُم کرده داره
تو بگو برای دل سوخته امین نامه بیاره
بابا در غربت امین چشم انتظاره
کبوتر، ای کبوتر خوش آواز
نامه را ببر در وطن
بگذار دست یگانه فرزندم امین، بگو پدرت شهید شد
شهید «حق» شهید «قرآن» شهید «اسلام» شهید پیرو خط امام
تو پیغام مرا ببر در وطنم
بگو به خانواده ام، بستگانم، علیرضا نورشمسی شهید شد
گریه و زاری نکنند برایم
من شهیدم، شهید هرگز نمی میرد، نزد خدا زنده اند
3 ـ «حرف دل»
منم سرباز، منم جانباز، منم سرباز و جانبازم
منم آن مردی که کبوتر بازم
منم آن ابر بیابانم
من یک فردی بی آزارم
دل ماهکده پس کسی طاقت کند بر من آزارم
من آن مار زهر آگینم
من آن دشمن خونخوارم
که بر دشمن می تازم
با آن قدرت بازویم
هدف گیرم قلبش را
و می ریزم خونش را
منم سرباز، منم جانباز، منم افسر، منم کبوتر
تفنگم را دوست دارم
به قدرتم می بالم
لباسم را دوست دارم
لباسم را می خازم
لباسم چون کفن باشد برایم
لباسم چون تفنگ باشد برایم
تفنگم چون عصا باشم برایم
لباسم چون کفن باشد برایم
در آن روزی که از دنیا برم من
لباسم چون کفن باشد برایم
منم خونم فدای وطنم را
چه در شرق و چه در غرب دگر را
به هر جای نقاط وطنم را
بخارد یک کسی این بدنم را
به خاک خون کشم آن دشنم را
نگاه چپ کند این وطنم را
منم سرباز، منم جانباز، منم افسر، منم کبوتر
منم آن مردی که کبوتر بازم
منم آن ابر بیابانم
من یک فردی بی آزارم
دل ماهکده پس کسی طاقت کند بر من آزارم
من آن مار زهر آگینم
من آن دشمن خونخوارم
که بر دشمن می تازم
با آن قدرت بازویم
هدف گیرم قلبش را
و می ریزم خونش را
منم سرباز، منم جانباز، منم افسر، منم کبوتر
منم سرباز و جانبازم
تفنگم را دوست دارم
به قدرتم می بالم
لباسم را دوست دارم
لباسم را می خازم
لباسم چون تفنگ باشد برایم
تفنگم چو عصا باشد برایم
در آن روزی که از دنیا برم من
لباسم چون کفن باشد برایم
منم خونم فدای وطنم را
چه در شرق و چه غرب دگر را
به هر جای نقاط وطنم را
بخارد یک کسی این بدنم را
به خاک خون کِشم آن دشمنم را
بِخارد یک کسی این بدنم را
به خاک خون کِشم آن دشمنم را
نگاه چپ کند این وطنم را
منم سرباز، منم جانباز، منم افسر، منم کبوتر
بیا ببین مادر کفن پوشم
تا سنگر من بر سر دوشم
بیا مادر در آغوشم
حلالم کن دَم آخر
«سرگذشت دانه برف به قلم شهید»
یک روز پشت پنجره ایستاده بودم و بیرون را تماشا می کردم، دانه های برف از بالا آن چنان می آمدند که روی همه چیزها می نشست. روی شاخه درخت، روی
درختان، سر دیوارها و ... روی همه چیز.
دانه بزرگی به طرف پنجره می آمد، دستم را از دریچه بیرون بردم و به زیر دانه برف گرفتم، دانه برف آرام بر کف دستم نشست، چقدر سفید و تمیز بود.
با دانه برف شروع کردم به صحبت و خواستم سرگذتش را برایم تعریف کند، و او اینگونه گفت: من چند ماه پیش، یک قطره آب بودم، توی دریای خزر همراه با قطره های دیگر، به این طرف و آن طرف می رفتم و روزگار می گذراندم، در یک روز تابستانی روی دریا می گذشتم، آفتاب گرمی می تابید، من گرم شدم و بخار شدم، هزاران هزار قطره دیگر هم با من بخار شدند.
ما چند قطره با هم به بالا رفتیم، با وزش باد ما نیز به همان سو حرکت می کردیم. آن قدر بالا رفتیم که دیگر آدم ها را ندیدیم، توده های بخار به ما می چسبیدند، ما چند قطره هم دور هم جمع شدیم و فشرده می شدیم تا این که یکی شدیم، بالا می رفتیم و دورتر می شدیم، دیگر تنها نبودیم آن قدر قطره ها و توده های بخار به ما چسبیده بودند که ما خود یک قطره بزرگ شده بودیم، آن قدر بزرگ و به تعداد فراوان که گاهی جلوی ماه، ستارگان و حتی خورشید را می گرفتیم. خلاصه طوری که بعضی توده ها می گفتند، انگار ما یک ابر شدیم.
« پند و اندرزهای شهید به اطرافیانش»
گر نشد پیدا برای آن مریض دوا، دوا.
فاتحه خوان برایش، بسپار به دست خدا.
گرچه مستأجر کرایه خانه را داد یا نداد، هیچ چیز نگو، اصلاً صدایت را در نیار.
گر با موتوری افتادی، دست و پایت شکست، تو از راننده تشکر کن، بگو تقصیر من است، هیچ چیز نگو، اصلاً صدایت را در نیار.