شهید «علیرضا نوبخت»
نام پدر: حجتالله
همگام با طلوع شهریور1333، صدای گریهاش در کاشانه «حجتالله و حلیمه» طنینانداز شد.
دو سال دوران ابتدائی تحصیلی «علیرضا»، در زادگاهش «بابلسر» گذشت؛ اما او به دلیل مهاجرت پدر به «آستانه اشرفیه»، سالهای پایانی این مقطع را در این دیار از سرگذراند. دیپلم که گرفت، وارد دانشگاه شد. با پایان یافتن تحصیلات دانشگاهی در دانشکده تربیت معلم، در مدرسهای در بابل مشغول به تدریس شد.
دو سال بعد از شروع به تدریس، مدیریت آنجا را به عهده گرفت.
این فرزند نیکسیرت که پرورشیافته یک تربیت دینی بود، هماره در ادای فرائض واجب و مستحب میکوشید و از انجام محرمات، امتناع میورزید. علاوه بر آن، با الگوپذیری از سیره اهل بیت(ع)، سعی در کسب کمال معنوی و انسانی داشت.
«داود کاظمی» در گذر از آن روزهای پسرخالهاش میگوید: «در دوره دبستان، یک دانشآموز در مدرسهمان بود که همیشه قرآن میخواند. علیرضا از اینکه نمی توانست این کار را بکند، ناراحت بود و غبطه میخورد. تا اینکه یکی از دبیران که به روحیات او آشنا بود، از مدیر مدرسه خواست که یک روز علیرضا قرآن بخواند. چون صدایش خیلی مناسب قرائت نبود، بچهها خندیدند، ولی او با خوشحالی و غرور، آیات قرآن را تا انتها خواند.»
همزمان با بیداری ملت ایران در نخستین روزهای شکوفایی انقلاب، علیرضا نیز همچون قطرهای، به سیل خروشان انقلابیون پیوست. تکثیر و توزیع اعلامیه با همکاری آقای «مهدیپور» ـ یکی از روحانیون مبارز بابلسر ـ از اَهم اقدامات وی در آن ایام به شمار میرود.
بعد از پیروزی انقلاب، علیرضا به عنوان یکی از بانیان تشکیل بسیج بابلسر و موسس پایگاه شهدای همتآباد، فعالیتهای چشمگیری در قالب برپایی کلاس قرآن، و ایجاد فضای فرهنگی ـ مطالعاتی در راستای ارتقای سطح فکری جوانان، به عرضه ظهور رساند.
خواهرش خُلقوخوی علیرضا را اینگونه توصیف میکند: «زمانی که نامزد کرد، به اصرار ما، شلوار و پیراهن و کفش نو خرید. یک روز که میخواست به منزل پدرخانمش برود، همان لباس را پوشید و از اتاق خارج شد. ما فکر کردیم که او به آنجا رفته است، ولی لحظاتی بعد متوجه شدیم که مشغول قدم زدن در حیاط است. با تعجب گفتم: چرا نمیروی!؟ گفت: خجالت میکشم با این لباس بیرون بروم. دارم راه میروم تا مقداری چروک شود. بعد، مقداری خاک روی کفشش ریخت. من با این کارش خندیدم و گفتم: چرا این کار را میکنی؟ مگر کسی با لباس و کفش نو بیرون نمیرود؟ گفت: چرا! شاید کسی دستش تنگ باشد و با دیدن لباس من برنجد.»
در ادامه سخنان خواهرش، آقای «پورکاظمی»، بُعد دیگری از شخصیت علیرضا را اینگونه به تصویر میکشد: «او با تشکیل یک صندوق قرضالحسنه، به جمعآوری مواد غذایی و وسایل مورد نیاز زندگی افراد بیبضاعت همت گماشت. معمولا هم در ماه مبارک رمضان این کار را انجام میداد. یک بار هنگام گذاشتن وسایل در نزدیک خانه یک بنده خدا، جوانی که از قبل در کمین او نشسته بود، جلویش را گرفت و گفت: من باید تو را بشناسم. او گفت: میتوانی راز نگهدار باشی؟ گفت: بله! بعد چفیه را از صورتش برداشت. جوان گفت: من اصلا تو را نمیشناسم. بگو اهل کجایی؟ جواب داد: من اهل بابلسرم؛ لزومی ندارد کسی مرا بشناسد.»
علیرضا همزمان با آغاز پاسداری در 1/07/1359، به عنوان مسئول واحد اطلاعات ـ عملیات سپاه بابلسر، مشغول به خدمت شد.
در اولین اعزامش جهت نبرد با خصم زبون، راهی جبهه کردستان شد.
«نقی رحمانی» از حال وهوای آن روزهای همرزمش، چنین سخن میراند: «وقتی به کردستان اعزام شد، میگفت: الان که در سفر هستیم، باید تمام هم و غممان را بگذاریم تا بتوانیم شهر را از وجود دشمنان پاک کنیم تا مردم بتوانند زندگی قبلی خود را در پیش بگیرند.»
علیرضا در 15/01/1360، در کسوت فرمانده گروهان، مجدد به مناطق عملیاتی عزیمت کرد.
آقای رحمانی در ادامه اذعان میدارد: «بارها برای رفتن به جبهه داوطلب شده بود، اما چون حضورش در سپاه بابلسر ضروری بود، با رفتنش مخالفت میکردند. اما بعد از اینکه او به سمت فرماندهی سپاه بابلسر منصوب شد، تصمیم گرفت هر طوری شده است به جبهه برود. لذا از مقام خود استعفا داد و به منطقه عزیمت کرد.»
و اما روایتی از «کبری» درباره برادرش؛ «در آخرین اعزام، نوزادم را از من گرفت، بوسید و گفت: داییجان! چشمانت را باز کن و خوب مرا ببین! من دایی خوبی هستم. اگر نگاهم نکنی، پشیمان میشوی. میخواهم به جبهه بروم و اگر خدا بخواهد، شهید شوم.»
و سرانجام، علیرضا در 02/01/1361 در رقابیه به خیل یاران شهیدش پیوست. سپس با وداع همسرش «فرشته طاهایی» و تنها یادگارش «فاطمهزهرا»، در گوشهای از گلستان شهدای «امامزاده ابراهیم» زادگاهش آرام گرفت.