نام پدر : میرزا بابا
تاریخ تولد :1343/01/04
تاریخ شهادت : 1365/04/17
محل شهادت : مهران

زندگی نامه

                                    *زندگی نامه شهيد مصطفي نوايي*

 

نام پدر: ميرزابابا

نوروز 1343 به چهارمين برگ تقويم رسيده بود كه صداي گريه‌اش در كاشانه «ميرزابابا و صديقه» طنين‌انداز شد. كودكانه‌هاي «مصطفي» در كوي و برزن روستاي «خرمن‌كلا» و در دامان پرعاطفه پدر و مادر خاطره شد.

هفت سالگي‌اش كه از راه رسيد، به دبستان روستا راه يافت. سپس با گذر از مقطع راهنمایي در مدرسه روستاي «پاشاكلا»، راهي دبيرستان «شهيد رجايي» فعلی آمل شد و با اَخذ ديپلم رشته فرهنگ و ادب، به تحصيلات خود پايان داد. اگرچه مدتي بعد در كنكور قبول شد؛ امّا صرف‌نظر از دانشگاه، راهی جبهه شد.

مصطفي كه در دوازده سالگي از نعمت مادر محروم شده بود، همواره نسبت به پدر، رفتار حسنه‌اي داشت و به او احترام مي‌گذاشت.

او که يك تيم فوتبال تشكيل داده بود، با مسئوليت خودش و همچنین با پول توجيبي‌اي كه از پدرش می‌گرفت، براي چند نفر از بچه‌هاي روستا لباس ورزشي خريد.

غائله جنگل آمل، اولين تجربه حضور مصطفي در ميدان مبارزه با دشمن، با سِمَت فرماندهي بود. ناگفته نماند كه دوره آموزشي اين طرح را در مرزن‌آباد طي كرد.

او از 6/6/1361 الي 30/8/1362 به عنوان بسيج ويژه، در سپاه آمل مشغول به خدمت بود.

جبهه‌هاي كردستان و هفت‌تپه، از ديگر آوردگاه حضور مصطفي به شمار مي‌رود.

برادرش «ولي‌الله» دفتر خاطرات آن روزها را اين‌گونه ورق مي‌زند: «به مصطفی گفتم: برادر! من جبهه هستم؛ تو هم كه چند بار رفتي، ديگر نرو! گفت: نمي‌توانم آرام بگيرم، وقتي دشمن دارد ناموس ما را مي‌برد، من اين‌جا بنشينيم!؟»

«محبوبه اكبرزاده» از همسرش این‌گونه مي‌گويد: «به من گفت: خانواده‌هاي شهدا را ببين. من مرتّب در جبهه و سرِكار هستم. تو بايد استقامت داشته باشي.»    

و عاقبت، مصطفی در هفدهمين روز از مرداد 1365، طي عمليات كربلاي 1 در مهران، در حالي كه فرماندهي گروهان گردان رزمي را به عهده داشت، جامه سرخ شهادت را به تن كرد و به ضيافت معبود شتافت؛ و سپس با بدرقه تنها يادگارش «مصطفي»، در بوستان شهداي خرمن‌كلا آرام گرفت. 


وصیت نامه

                                *وصيت­نامه شهيد مصطفي نوائي*

 

                                                  بسم الله الرحمن الرحيم

فَقاتِلوهُم حَتّي لا تَكونُ فِتنَة

خدايا اين مرتبه­ي آخري برايم باشد. حمد و سپاس خداوندي را (سزاست) كه به من نيرو و قدرت داده تا بتوانم قلم بر دست بگيرم و زبان گوياي دلم را بر صحفه كاغذ بياورم و ستايش مخصوص خدايست كه به من درك و شعور داده تا بتوانم به وسيله آن دستانم را هدايت نمايم. خلاصه ستايش مخصوص آن پروردگاري است كه يكتا و بي­همتا است و تمامي قدرت­هاي جهان هستي زير اراده اوست و من هم شكر مي­كنم به درگاه ايزد منان كه مرا در موقعيتي از روزگار به­دنيا آورده و جواناني را در زماني قرار داده تا توانستيم حداقل خودم، خدايم، دين­ام،، پيامبرم را بشناسم و حقيقت او را در جهان هستي دريافتم و حق بر باطل را از يكديگر تميز دهم.

با سلام بر انبياء و اوصياء و اولياء و خاتم­الانبياء و وصي و رهبران سياسي و مذهبي شيعه خصوصاً حضرت امام، رهبر جليل­القدر ما و سلام بي­پايان بر ارواح طيبه و منور شهيدان از اصحاب پيامبر تا كنون، خصوصاً شهداي مظلوم كربلا و شهداي مظلوم و بي­نام­ و نشان جبهه­هاي گرم سوزان خوزستان و جبهه دور دست كوهستاني كردستان و سلام و درود همگي­مان براي خانواده­ها و والديني كه بهترين سرمايه­ي زندگي­شان را (يعني فرزندان) و آن كساني كه عضوهاي بدن خود را جهت احقاق آيين دين محمد (ص) و جهت برپايي پرچم توحيد و پرچم عدل لااله­الّاالله بر فراز كاخ­هاي ظلم و ستم زمانه تقديم خدا نمودند و خلاصه سلام گرم و دل­شكسته ما به اسرا كه هم اينك اسير رژيم حاكم بر بغداد مي­باشد. وصيت­نامه اين­جانب مصطفي نوائي كه در روز جمعه مورخه 23/3/65 زير چادر، در آن هواي گرم سوزان هفت­تپه نوشتم در آن ديار شهيدان و جايگاه عاشقان و خانه قشنگ و پر نقش و نگار رزمندگان اسلام، سرزمين ميدان شيران و دلاور مردان و سرداران اسلام ولي هرچه فكر كردم ندانستم از كجا شروع كنم و با كه سخن گويم و وصيت نمايم. يك لحظه به نظر رسيد كه با خدايم سخن گويم و درد دلم را با ايشان بگويم. خدايا تو را شكر مي­كنم كه بار ديگر به من توفيق رحمت فرمودي تا در جبهه عليه كفار حضور پيدا كنم.

خدايا تو بهتر مي­داني كه ماه­ها بود كه هميشه از تو درخواست مي­نمودم ولي اين­بار از بركت ماه پر ضيافت ماه رمضان بود كه نظر به من عنايت فرمودي. خدايا يك سال بود كه با دنياي ماديات مبارزه كردم و گناه سروپاي وجودم را گرفته و قلبم سياه شده بود. به هر دري مي­زدم، نتوانستم از آن نجات پيدا كنم و دوستان مجروح خودم را مي­ديدم، خجالت مي­كشيدم. خانواده­هاي شهدا و مفقودالاثر را مي­ديدم، رو نداشتم با ايشان صحبت كنم. هميشه بر خود ننگ مي­دانستم و هميشه در فكر بودم كه چرا خداوند نظر لطفي به ما نمي­كند و اين سعادت بسيار عظيم را نصيب من نمي­كند چون دوستانم هم رفتند و با تني زخمي و شهيد برگشتند و همگان از من سبقت گرفتند و من از قافله عقب ماندم. دريافتم كه زنهار آيينه قلبم را گناه فرا گرفته و همين­طور سرگردان بودم تا اين­كه روز پنج­شنبه مورخه 8/3/65 از قفسي كه حدود يك سالي زنداني بودم، آزاد شدم و روانه جبهه شدم ولي خدايا نمي­دانم با چه زباني، با چه حالي و دلي نسبت به اين عنايت و لطف و نعمت بزرگ سپاسگذاري بنمايم. خدايا خودت بهتر مي­داني كه من چقدر خوشحال هستم و به خودم مي­بالم و افتخار مي­كنم. خدايا اين بار چيز ديگري از تو مي­خواهم. اين­كه مرا نميه راه نگذاري و همچنان ياري­ام نمايي و آخرالامر مرا همراه خودت ببري آن­جا كه مؤمنان را بردي آن­جايي كه نيكان و صالحان را بردي. خلاصه را در آن كنار و گوشه جاي دهيد. إن­شاءالله در انتظار آن روز موعود و روز سعادت. خدايا اميدوارم كه اين آخرين وصيت­نامه­ام باشد.

حال سخني چند با امت مسلمان روستاي خودم و مردمي كه هم­اكنون در اين محل جمع شدند. آري احساس مي­كنم كه بعد از چند سال انقلاب و چند سال جنگ با كفار، هنوز مردم خطّه ما، هدف انقلاب و هدف جنگ را آگاه نشدند و هنوز نمي­دانيد كه ما با چه كساني در مبارزه هستيم و چه كساني در آينده ما با ايشان جنگ داريم.

اي مسلمانان شيعه! خوب گوش فرا دهيد. اين جملات را به­عنوان اتمام حجت و با دلي پر از درد بيان مي­نمايم چون شما بر اثر همين ندانستن­ها از خيلي چيزها عقب مانده­ايد. كساني كه مي­دانند و حركت نمي­كنند، آن­ها ترسو هستند و حساب­شان با خدا و پيامبر جدا است و روز قيامت ديگر بهانه­اي نداشته باشيد كه كسي به ما نگفته. آري انقلاب، انقلاب اسلامي است. دگرگوني كه جامعه پر از ظلم و فساد و تباهي را از بين برده و نظر ظالمين و خون­خواران جهاني را به خود جلب كرده است. ستمكاراني كه چندين سال مال و منال سرمايه اين مملكت را غارت كردند، مردم را مرده مي­پنداشتند. يك فرد ايراني به اندازه يك سگ خارجي در جامعه ارزش نداشت.

روشن­فكران در زير شكنجه­ها به شهادت مي­رسيدند. در زندان­هاي تك سلولي به سر مي­برده­اند قانون اسلامي جامعه را به قانون غربي تبديل نموده­اند. با نقشه­هاي كاذب و دروغين با شيوه­هاي مختلف دختران جوان و پسران جوان را به بازيچه مي­گرفتند و به شهوت­راني مي­كشيده­اند. مدرسه­ها تبديل به رقاص­خانه و شراب­خانه شده بود. فقط مسجدهاي خيلي قديمي كنار و گوشه شهر و روستا مانده بود. علماي شيعه و رجال سياسي مذهبي اسلام يكي بعد از ديگري به شهادت مي­رسيدند يا در تبعيدگاه­ها دور از مردم به­ سر مي­بردند و خيلي از چيزهاي ديگر كه من و شما از آن غافل بوديم. جامعه در چنين حالي، حالت انفجار گرفته بود تا اين­كه مردي از تبار حسين (ع) پرچم توحيد را به دست گرفته با ياري مردم و با توكل بر خدا با همه اين مسائل مبارزه و پيروز گشته است. جمهوري اسلامي را در ايران پايه­گذاري نموده است. انقلاب از تمام فراز و نشيب­ها گذشت. تمام توطئه­ها را پشت سر گذاشت. دشمنان خارجي را از بن بركندند. جهت اين­كه براي شما روشن شود كه انقلاب حقيقتاً اسلامي است، چند نمونه براي شما مثال بزنم. كشوري كه بعد از چند سال انقلاب، رئيس­جمهور با 12 يا 14 ميليون رأي، منافق از آب درمي­آيد، كشوري كه رئيس ديوان عالي كشور رئيس­­جمهور و نخست­وزير توسط ترور نامردان تاريخ به شهادت مي­رسند، كشوري كه نمايندگان مجلس كه قانون­گذاران كشور بودند، آن­ها را به شهادت رساندند و غيره ولي من مي­بينم كه انقلاب همچنان سرپا، خود مقاوم و استوار همچون كوه ايستاده است. آيا اين­ها معجزه نيست؟ آيا اين انقلاب به اندازه ما صدمه ديده است؟ از آن طرف مگر شما رهبر قاطع و علي­گونه حضرت امام، اين مجتهد عالي­قدر را نمي­بينيد؟ مگر شما ايشان را به عنوان مرجعيت قبول نداريد؟ حال كه فهميده­ايد انقلاب ما اسلامي به تمام معنا است، يعني بناي رهبران ما اين است كه جامعه را به مدينه فاضله تبديل نمايند، دنيا را تحت قانون اسلام درآورند. اي مردم! به خود آييد، لحظه­اي فكر كنيد چرا ياري نمي­كنيد؟ چرا به جنگ با كفار نمي­رويد؟ همان جنگي كه دنباله همه آن توطئه­هاست. جنگي كه بعد از همه آن نقشه­ها ابرقدرت­هاي شرق و غرب با وحدت يكديگر بر ما تحميل نموده­اند. يعني از آن­جايي كه نتوانستند توسط مزدوران داخلي خود با دسيسه­هاي مختلف به اين انقلاب ضربه مي­زنند و از آن­جايي كه احساس كردند كشور جمهوري اسلامي ايران مزاحم چپاول­گري­ها مي­شود و كشوري است در آينده نزديك بزرگ­ترين ابرقدرت در جهان خواهد شد و كشوري است كه انقلاب آن در سراسر جهان گسترش پيدا مي­كند و مردم جهان را عليه آنان مي­شوراند، مي­آمدند توسط يك خون­خوار، يك ظالم و يك جبار فاسق كه بر مسلمانان حكومت مي­كنند، عليه ما شورانيده و به جنگ ما فرستاده است تا به اين وسيله انقلاب ما را از بين برده و اسلام را نابود سازد. اي مردم! مگر شما مسلمان نيستيد؟ مگر نماز نمي­خوانيد، روزه نمي­گيريد؟ مگر شما اسلام را قبول نداريد؟ ظاهراً نماز خواندن و روزه گرفتن فايده ندارد. مگر قرآن را قبول نداريد؟ قرآن فقط مي­گويد نماز بخوانيد؟ مسلماني با نماز خواندن و مسجد رفتن به ظاهر است؟ اي كساني كه اين خصلت را داريد، به خود آييد. اي بيچاره­ها! به شما هشدار مي­دهم از اين بدبختي بزرگ به درآييد. مگر هنوز نمي­دانيد جنگ ما جنگ با كفار است؟ امام حسين و يارانش را در صحراي كربلا چه كساني شهيد نمودند؟ پيامبر (ص) و علي (ع) را چه افرادي به شهادت رسانيده­اند؟ مگر غير از اين­ها بودند؟ مگر قرآن پيروانش را در لحظه خطر به جهاد دستور نمي­دهد؟ مگر شما اصول دين را قبول نداريد؟ جهاد از اصول دين است. اي مسلمان! چرا حركت نمي­كنيد؟ اسلام در خطر است. چرا ياري نمي­كنيد؟ فرزندت را به جبهه نمي­فرستي؟ خودت چرا جهاد نمي­كني؟

اي جوانان پاك­دل! گوش به اين حرف­هاي پدراني كه ظاهراً مسلمان هستند، ندهيد. به خدا قسم ضرر مي­كنيد. بشتابيد كه خيلي عقب هستيد. خون شماست كه اسلام را زنده مي­كند. خون شما همچون خون جوانان كربلا اسلام و قرآن را سرافراز مي­سازد. آخرين كلام به عنوان اتمام حجت كامل، به خدا قسم تا جهاد نكنيد، به جبهه و جنگ به كمك ديگر رزمندگان نرويد، اين مسلمانيّت شما درست نيست. من همه شما را مي­شناسم. شما قدرت جنگيدن را داريد. نگوييد كه از ما گذشت. نه خير، همه مي­توانيد. اگر كسي باشد از نظر جسمي نيروي جنگيدن را نداشته باشد، حتماً از نظر مالي مي­تواند كمك كند. در جواب پيرمرداني كه مي­گويند نمي­توانيم بجنگيم، فقط يك جمله و آن اين­كه حبيب­بن مظاهر را به ياد بياوريد.

دوستان عزيز و مردم قهرمان! از اين­كه وصيت­نامه­ام را طولاني نموده­ام و زياد مي­نويسم، دردها در دل داشتم و فقط مي­توانستم با خودكار و كاغذ درد دل بكنم و در چنين روزي به شما گفته شود خيلي معذرت مي­خواهم. آري بعضي از اين بيچاره­ها از كشته شدن در راه خدا ترس دارند. اي خدا مگر شما نمي­دانيد وقتي آن منافق ملعون ابن ملجم شمشير را بر فرق مولاي متقيان امير مؤمنان حضرت علي (ع) مي­كوبد، علي بعد از ضربت مي­گويد فُزتَ و رَبُّ العكبه رستگار شدم آيا شما علي را نمي­شناسيد؟ علي وصي و نايب پيغمبر است. علي اولين امام و پيشواي ما شيعيان است. يعني با اين جمله ما را به شهادت دعوت مي­كند. به ما تسلي مي­دهد كه از سوگ و كشته شدن در راه خدا نترسيم و از طرفي مي­بينيم كه تمام پيامبر و ائمه معصومين يكي پس از ديگري به شهادت مي­رسند و با مرگ طبيعي از دنيا نمي­روند. پس اين شهادت نيك­بختي است. و روايت داريم كه امام زمان هم به شهادت مي­رسد. آري بهترين مرگ شهادت در راه خداست و شهادت تنها زندگي سعادت­مند است كه مسلمانان همانند پيشوايان­شان در انتظار آن باشند.

و تو اي پدر عزيز! پدري كه يك عمر زحمت كشيدي! اي كه مرا بزرگ كردي و مشكلات زيادي را متحمل شدي تا مرا به پاي ديپلم كشانيدي و به اميد اين­كه به جايي برسم و در آينده سربار جامعه و پيش ديگران دست­درازي نكنم و خلاصه روزي به پدر خدمت كنم. ولي پدر بزرگوارم! متأسفم از اين­كه نتوانستم در خدمت شما فرزند خوبي بوده باشم و همين افتخار برايت بس كه يك فرزندت را وقف اسلام و وقف خدا نموده­ايد و به همين قدر فخر كن. بدان كه روز قيامت پيش خدا سربلند هستي. همچنان كمك به جبهه را ادامه بده و بيشتر به جبهه كمك كن. پدرجان! از اين­كه نتوانستم از شما خوب اطاعت كنم و حق فرزندي را ادا كنم، مرا به بزرگواريت ببخش و حلالم كن. برادران بزگوارم! اي كاش خداوند به من دو جان داده بود تا هر دو را در راه خدا داده باشم چون اسلام به خون­هاي زيادي جهت پايداري خويش نياز دارد. شما هم حافظ خون من باشيد. از دوستانم خوب پذيرايي كنيد و شما را به شركت دسته جمعي با اهل خانواده در نماز جمعه سفارش مي­كنم. اگر نتوانستم برادر خوبي براي شما باشم و در كار زندگي با شما همكاري نكردم، مرا عفو كنيد. جبهه را فراموش مكنيد. و شما اي خواهران عزيز! فقط مي­توانيد با حفظ حجاب و حضور در مسجد هنگام غروب و ظهر پاسدار خون من باشيد و چشم دشمنان را كور بنماييد و هيچ چيز غير از حجاب و مهر و محبت نسبت به همديگر و شركت در نماز جمعه شما را سفارش نمي­كنم. ظاهراً جاي يك نفر در اين­جا خاليست و آن مادرم بود. چون وقتي رزمندگان درون سنگر در وصيت­نامه­هايشان با مادرشان درد و دل مي­كردند و مادر مادر مي­گفتند، به ايشان سفارش مي­نمودند، بغضي گلويم را مي­گرفت و گريه مي­كردم. چون من هم آرزو داشتم درون وصيت­نامه به ايشان وصيت مي­كنم خدا إن­شاءالله او را رحمت كند. روستاييان عزيز! از اين­كه نسبت به شما بي­احترامي كردم و اگر بدي از طرف من ديده­ايد، مرا ببخشيد. دوستان عزيز! خدمت شما سلام مي­رسانم. دوستاني كه يك عمر با هم بوديم. از دوران محصلي تا به حال؛ خصوصاً برادران سپاهي، برادران پاسداري كه شب و روز از همديگر جدا نمي­شديم. در مأموريت­ها هم­رزم بوديم، در جبهه­ها هم­سنگر بوديم و علي­الخصوص در پاسگاه كرسنگ در خدمت ايشان بوديم، نسبت به همه شما خيلي بي­ادبي كردم و حرف­هاي بي­مورد نسبت به شما زدم.

إن­شاءالله خداوند شما را ببخشد و به بزرگي و مهرباني­تان مرا عفو كنيد. در رزم سستي نورزيد. امروز بيرون رفتن از سپاه بدون عذر شرعي بيرون رفتن از اسلام است. در عزم­تان راسخ باشيد و جاي مرا در سپاه خالي ننماييد. سري به پدرم بزنيد. خانواده­ام را از ياد نبريد. من نيستم، در خدمت شما هستند. چون من بيش از اندازه به شما علاقه داشتم. إن­شاءالله خداوند اين خدمت و اين خون ناقابل را قبول بنمايد و مرا به درگاهش بپذيرد.

اميد است خداوند همه شما را صبر و اجر عنايت فرمايد. امام و رزمندگان و براي فرج آقا امام زمان دعا كنيد. شب­هاي جمعه سر قبر شهيدان يادتان نرود. جبهه سرلوحه زندگي­تان باشد. در آخر از همه شهدا پوزش مي­طلبم چون شما را خسته و سر شما را درد آوردم. مرا در روستايم كنار قبر شهيد فتح­الله دست­آموز دفن نماييد. و خدمت پدر و مادر خانواده­ها و برادر شهيد مفقودالاثر عين­الله نوائي و خدمت خانواده شهيد فتح­الله دست­آموز سلام مي­رسانم. از اين­كه نتوانستم احترام آنان را در اين روستا حفظ بنمايم، مرا ببخشيد چون شما خيلي پيش خدا عزيز هستيد و خدا به شما احترام مي­كند و به مردم وصيت مي­كنم احترام خانواده­هاي شهدا، مجروحين و معلولين و اسرا را داشته باشيد.

به اميد آزادي كربلا و قدس عزيز و برقراري پرچم اسلام در سراسر گيتي.

                                                                                                                   اجركم عندالله

                                                                                                             حقيرتان مصطفي نوائي