غلامعلی برادر شهید:
خاطراتی که حسن برای اعضای خانواده از جبهه نقل می کرد از نکات خوب و خوش جبهه بود و هرگز از مشکلات و ناراحتی های جراحت و شهادت و تیر و انفجار سخن به میان نمی آورد چرا که نمی خواست خانواده را ناراحت کند و در هنگام حضورش در جبهه دلواپس ملاقاتش باشند همیشه می گفت گوشه و کنار جبهه هستیم و از خط مقدم سخن نمی گفت.
غلامعلی برادر شهید: شهید علی رغم بازی گوشی و شیطنت خاصی که داشت و همواره شوخ طبع بود فامیل و آشنایان و همسایه ها علاقه خاصی به حسن داشتند و با همه محلی ها دوست بود با همه سلام علیک و خوش و بش داشت و به این خاطر همه را به خود جذب کرده بود و رفتنش برای همه سخت بود.
مادر شهید: یک روزی آمد به پدرش گفت: «بابا! اجازه بده من می خواهم به جبهه بروم.» سن و سالش هم کم بود و پدرش گفت: «باباجان! تو الان بچه ای برو درست را بخوان» و در این حیاط پدرش هم حالا یک صحبتی کرده بود این به گریه افتاد و گفت: «امام نگفته که بیایند سرناموس ما و مابنشینیم درس بخوانیم درس ما الان جبهه است!» این را گفت و پدرش گفت «عیبی ندارد حالا که می خواهی اسم مرا هم بنویس» گفت: «نه!»