سید عسکری رضوی هم رزم:
مدت ها بود که او را ندیده بودم شاید حدود 7 سال بعد از انقلاب شده بود! روزی هنگام عزیمت به جبهه ایشان را پای مینی بوس مشاهده کردم و دیدم با حالتی متواضعانه درخواستی دارد، به من که داخل مینی بوس بودم گفت: «من می توانم به همراه دوستان شما در جمع شما در جبهه باشم؟» بچه ها ایشان را با آغوش باز پذیرفتند و ما 6 نفر شدیم 7 نفر! حدود سه ماه که در جبهه جنوب بودیم چند روزی مانده بود به ماه رمضان اعلام کردند که نیروها می توانند به شهرستان های خود بازگردند.
ایشان این زمان به شهر برای نظافت رفته بود ولی ما شش نفر خودمان را آماده کرده بودیم و کیف هایمان را بستیم و منتظر ایشان ماندیم تا این که ایشان آمد و بچه ها منتظر آماده شدن ایشان بودند ولی او سرگرم پهن نمودن لباس هایش بود من به طرف ایشان رفتم گفتم: بیا برویم
اما در جواب گفت: من نمی آیم.
من با تعجب گفتم: «همه ی گردان ها تسویه حساب نمودند شما کجا می خواهید بمانید؟ بیا برویم بعد از ماه رمضان برمی گردیم.»
باز پاسخ منفی داد و گفت: «قرار است از کسانی که می مانند یک گردان به نام گردان حمزه تشکیل دهند و من به آن جا می روم»
بچه های دیگر هم آمدند اصرار کردند اما ایشان نپذیرفت نهایتاً به تنهایی نزد ایشان رفتم
گفتم: شما امتحان آئین نامه داری ماه رمضان هم هست با هم به شهرستان می رویم روزه می گیریم شما هم گواهی نامه رانندگی را می گیرید و با هم برمی گردیم اما ایشان با حالتی که به نظر می رسید اشک در چشمانش جمع شده است گفت: «عسکری! من نمی آیم.» این خداحافظی، از او آخرین خداحافظی بود و او به آرزویش رسید و چند روز بعد به شهادت رسید.