مادر شهید می گوید:
تازه پدرش زمینی خریده بود و آن را زیر کشت آفتابگردان بردیم که در آن سال 4 کیسه از آن برداشت کردیم که بعد پدرش گفت که: «بابا! من می روم به جبهه شما تخمه را چه کار کردید؟»
پدرش گفت: که دادم به حاجی زالی ایشان گفتند: «پولش را می گیرید و برای مادرم گوشواره بخرید وقتی از جبهه می آیم در گوش مادرم گوشواره باشد.» از پول این تخمه که چهارصد تومان شده بود پدرش ده تومان گذاشت و یک گوشواره خرید و گفت: که به گوش خود بینداز تا وقتی قدرت از جبهه برگشت آنرا ببیند و ببیند که من همچین کاری کردم که ایشان گوشواره را ندید و به شهادت رسید.
اعلام کرده بودند که هرکس دوست دارد برای کمک به زلزله زدگان برود.
شهید همراه حاجی شعبان مجیدی رفتند و موقع رفتن از این جا یک پتو و دو دست لباس گرفت و موقع آمدن پتو را به آن جا داده بود و یک دست لباس کهنه تر پوشیده بود و آمد به او گفتم: «ما خودمان چیزی نداریم به سرمان بکشیم شما پتو را دادید؟»
گفت: «آخ مامان اگر شما بدانید آن ها چه وضعیتی دارند اگر بدانید لباس خود را در می آورید و می گویید ببرید.»
وقتی این حرف را شنیدم دیگر چیزی نگفتم.