مادر شهید: وقتی از مدرسه می آمد بعدازظهرها به همراه پدرش برای هیزم می رفت و به خانه می آورد، در خانه هم که می آمد خیلی خیلی به من کمک می کرد و همیشه به من می گفت: مادر! من فقط برای تو و پدر عصای پیری می شوم همه بچه ها بروند ناراحت نشوی من هم برایت پدر می شوم و هم مادر می شوم هم عصای دستت، ناراحت نباش! در آخرین اعزام اش به جبهه به خواهران و برادران خیلی سفارش می کرد که با مردم سازش داشته باشید و با همه خوب باشید.
به پدرش می گفت: پدر جان! اگرتو راضی نباشی یا باشی من به جبهه می روم چون به خاطر خدا می روم به خاطر امام خمینی می روم. زمانی که صبح می خواست برود اول با سه برادرش فوتبال بازی کرد و بعد رفت و به پدرش می گفت حمد و سوره و فاتحه ی مرا بخوان من به شهادت می رسم. دوستش به دنبالش آمد و رفت و ما هم به همراه اش تا بهشهر رفتیم.