نام پدر : یحیی
تاریخ تولد :1346/06/03
تاریخ شهادت : 1367/03/04
محل شهادت : شلمچه

زندگی نامه

       «شهید احمد نصرت الدین، فرزند یحیی، شهرستان محمودآباد»

یحیی و گوهر در تب و تاب تولد فرزندی بودند که ماه‌ها آمدنش را انتظار می‌کشیدند. نوزاد خوش یمن و بابرکتی که همزمان با طلوع تابستان‌ی اش در شهریور سال 1345، آرام بی‌قراری‌های مادر و قرار ناآرامی‌های پدر شد.

پدربزرگ مادری‌اش نام آسمانی رسول خاتم، «احمد» را بر وی نهاد. فرزندی نیک سیرت و نیک صورت، برخاسته از دیار محمودآباد، که از همان آوان خردسالی روح و جانش به قرآن اُلفتی عجیب گرفته بود.

کودکی‌اش که در کوچه پس کوچه‌های شهر خاطره شد، قدم به دنیای هفت سالگی گذاشت. احمد تمام سال‌های تحصیلی خود را با موفقیت سپری کرد تا این‌که در دانشگاه تربیت معلم نوشهر در رشته علوم اجتماعی پذیرفته شد. وی بعد از دو سال تحصیل در این رشته و اخذ مدرک فوق دیپلم، به عنوان دبیر مقطع راهنمایی مشغول به کار شد. در دورانی که زمزمه‌های انقلاب از در و دیوار شهر به گوش می‌رسید، 11 سال بیش‌تر نداشت، اما با این وجود، ویژگی‌های یک نوجوان انقلابی در او تبلور پیدا کرد. روایت مادرش در این خصوص شنیدنی است:

«کلاس سوم ابتدایی که بود، معلم به او یک موضوع انشاء داد وگفت: درباره رضاشاه مطلب بنویسید و از او تعریف کنید. احمد در دفترش نوشت: رضاشاه گناه کرد که چادر را از سر زنان گرفت. او کار اشتباهی کرد. معلوم توی کلاس به او گفت: نصرت الدین! بیا این‌جا ببینم. کی به تو گفت که این انشاء را بنویسی؟ کجا نوشتی، در خانه؟ گفت: نه آقای دبیر! همین جا نوشتم. بعد معلمش ادامه داد: متن این انشاء را عوض کن. برای پدرت خیلی بد می‌شود.»

از ویژگی‌های برجسته اخلاقی احمد، همین روحیه‌ی شجاعت طلبی و نترسیدن بود. اگرچه از خوشرویی، ملاطفت و رعایت ادب و احترام او هم نمی‌توان گذشت.

سال‌های زندگانی احمد از پس تقویم عمر سپری می‌شد و او علی‌رغم همه‌ی مرارت‌های آن روزها با صبوری و توکل به خدا پیش می‌رفت. مدتی نگذشت که دست تقدیر، این شیر بچه‌ی مازندرانی را از نعمت پدر محروم کرد. حالا دیگر احمد بود و مادری که تمامی دارایی‌اش از دنیابود.

شیپور جنگ که نواخته شد، دیگر تاب ماندن در شهر را نداشت. سال 61 که تنها پانزده بهار از عمرش می‌گذشت، برای اولین بار رهسپار میدان نبرد شد و در عملیات رمضان حضور پیدا کرد.

وی در دوران دبیرستان به طور دائم در جبهه بود. در مقطع فوق دیپلم هم آن‌قدر مجروح شده بود که دوستانش به شوخی به او می‌گفتند: «احمد ضد گلوله!این همه تیر می خوری، چرا نمی‌میری.»

احمد در کنار تحصیل و تدریس و عزیمت به مناطق جنگی، در میادین ورزشی نیز یَد طولانی داشت. اوقات فراغتش علاوه بر مطالعه کُتب دینی و تاریخی، به انجام رشته‌های کاراته و فوتبال می‌گذشت. وی در رشته رزمی کاراته فعالیت چشمگیری داشت، به طوری که به عنوان رئیس هیئت ورزش های رزمی برگزیده شد.

او مسوول پایگاه بسیج شهید «عباس آستین‌فشان» در محمودآباد بود و به عنوان یک نیروی رزمی و فرهنگی، به پاسداران این شهر تعلیمات رزمی می‌داد. ناگفته نماند که در کنار این آموزش ها، سعی می‌کرد جوانان را با اخلاق خوب و پسندیده و آشنا کرد. این قهرمان مازندرانی علاوه بر مرام پهلوانی، به زیور انسانیت و اخلاق نیز آراسته بود. حق همسایگی را تا جایی رعایت می‌کرد که بعضی او را مثل پسر خود می‌دانستند.

در این بین اما، از خانواده‌های شهدا هم غافل نبود. در اولین فرصت به آن‌ها سر می‌زد و از ایشان دلجویی می‌کرد. هر بار که از جبهه برمی‌گشت، ابتدا به گلزار شهدای شهر می‌رفت و سری به یاران و همسنگران شهیدش می‌زد. احمد، آن روزها گویی دل دریایی‌اش آرامش دیگری داشت.

سنگ صبور تنهایی‌اش، مادر، می‌گوید:

«گوشه‌ی اتاق برای خودش یک مسجد درست کرده بود. یک شب که بچه‌ها خواب بودند، دیدم دارد توی تاریکی نماز شب می‌خواند. دستانش رو به آسمان و در حال مناجات.نمی‌خواستم خلوتش را به هم بزنم برای همین سریع به رختخواب برگشتم اما او متوجه حضورم شد. آمد سمت من و صورتم را بوسید و گفت: مامان! از این موضوع به هیچ کس چیزی نگو.»

احمد، در طول مدت حضورش در دوران دفاع مقدس در عملیات‌های مختلفی از جمله والفجر 8، نصر 4 و 5 و کربلای 5 و ... شرکت داشت. در گردان‌های مسلم و صاحب الزمان نیز انجام وظیفه کرد. همچنین فرماندهی گروهان از گردان مالک هم در کارنامه‌ی افتخارات این دلاور مازندرانی است.

و اما روایت آخرین اعزام احمد از زبان مادر قصه ای است شنیدنی:

«شب قبل از اعزام، تا صبح مشغول تصحیح برگه‌های امتحان دانش آموزان‌اش بود. نماز صبح را که خواند، آرام آرام عزم سفر کرد. گفتم: احمدجان! کجا می‌روی؟ جبهه؟ گفت: نمی‌دانم. گفتم: مدرسه؟ گفت: نمی‌دانم. چون از عاطفه مادری‌ام خبر داشت، نمی‌خواست حرف از رفتن بزند، همین طور که نگاهش می‌کردم، ناگهان یاد حضرت زینب (س) افتادم که لحظه آخر گلوی امام حسین را بوسیده بود. یک‌هو به دلم افتاد که زیر گلویش را ببوسم. گفتم: خدایا! نکند جای تیر دشمن این‌جا باشد؟ بعد سرش را بوسیدم. باز با خودم گفتم: نکند جای تیر دشمن این‌جا باشد! سر و صورتش را می‌بوسیدم و گریه می‌کردم. دفعات قبل که می‌خواست به جبهه برود، این کار را نمی‌کردم، اما این بار انگار به من الهام شده بود که پسرم بر نمی‌گردد. احمد هرگز نمی‌توانست گریه مرا ببیند. روزی که برای دیدار دوباره‌اش به بنیاد شهید رفتم، همراه پنج شهید دیگر برگشته بود. آن روز بی‌محابا در مقابل تک تک‌شان زانو زدم؛ یعنی به خودم اجازه ندادم در آن سالن راه بروم. برادرم که همراهم بود، تابوت را باز نکرد، می گفت: تو نباید او را ببینی. هر کار کردم، اجازه نداد. گفتم: برادر! من به این بچه، شیر دادم و بزرگ‌اش کردم. تو فقط سرش را باز کن، ببین من عکس‌العملی نشان می‌دهم. قول می‌دهم گریه نکنم. بعد سر تابوت را باز کرد. هیکل بزرگ و قیافه ورزشکاری اش لای پارچه‌ی سفیدی پیچیده شده بود. جُمجُمه سرش را بغل کردم و بوسیدم. همان سری که آن روز توی حیاط به آن بوسه زده بودم. سری که موقع آرپی جی زدن، تیر خورده بود. بعد گفتم: خدایا! این هدیه ناقابل را که در راه تو دادم، از من قبول کن.»

دُردانه گوهر سرانجام در خرداد سال 67 جام شهادت نوشید و در خاک شلمچه آرام گرفت.

8 سال بعد، درست در هشتمین روز ماه محرم، علی اکبروار به آغوش مادر بازگشت و در بوستان شهدای محمودآباد آرام گرفت.

 

 


وصیت نامه

اسکن وصيتنامه در قسمت تصاوير موجود مي باشد