محمد مهدی برادر:
یادم هست که یک روز پدرم این گونه تعریف می کرد که: یک شب بعد از این که شهید برای اولین مرتبه از جبهه برای مرخصی به منزل آمد پدرم یک دفعه نیمه های شب از خواب بلند شد و می خواست به آشپزخانه برود تا آب بخورد ولی رختخواب جواد که در مسیر راهرو و حال و آشپزخانه بود را خالی دید و دلواپس شد و به دنبال جواد گشت تا این که دید زمزمه هایی از اتاق همجوار به گوش می رسد وقتی نزدیک اتاق شد و در را باز کرد دید شهید آن چنان به سجده افتاده و در حال راز و نیاز است پدرم به شدت متأثر شد و با خود فکر کرد این همان جواد است که قبل از رفتن به جبهه زمانی که او را برای نماز صبح بلند می کردی باید چند بار صدایش می زدی تا بلند می شد!