شهید جمشید نائیجیان
فرزند: رحمت
جمشید نائیجیان، فرزند رحمت در دهم شهریورماه سال 1347 از مادری به نام طیبه یوسفی در روستای «سنگ درکا» از توابع دهستان نائیج شهرستان آمل به دنیا آمد. جمشید، فرزند دوم خانواده بود و دو برادر و یک خواهر به نامهای مجید، حسن و مهتاب داشت. مادرش خانهدار بود و پدرش نیز شغل آزاد داشت. خانوادۀ جمشید در آمل زندگی میکردند. او در خانوادهای متدین و در دامان پدر و مادری زحمتکش رشد یافت. دورۀ ابتدایی را در دبستان جلالی و دبستان شریعتزاده آمل گذراند و سال اول راهنمایی را در مدرسهای که الان به نام شهید سقا علیزاده است، پشت سر گذاشت. جمشید بسیار خانوادهدوست بود و علاقۀ او به پدر و مادرش تا حدی بود که وصیتنامه خود را با خطاب به پدر و مادر و خانواده آغاز میکند:
«خدمت پدر بزرگوار و مادر مهربان و خانوادۀ عزیزم، سلام علیکم ... دلم برایتان خیلی تنگ شده و هوای وطن نموده، آرزوی دیدارتان را دارم؛ ولی چه کنم که اسلام در خطر است ... مادر و پدر عزیزم، برایم مثل دو چشمانم هستید ...»
جمشید در همان سنین نوجوانی بهعنوان فردی مؤمن و خدامحور در میان خانواده و دوستان خود شناخته بود. علی غلامی، از دوستان و همرزمانش، در خصوص این ویژگی جمشید میگوید:
«شهید در بین نیروها، فردی مؤمن و بیادعا بود و آنقدر اخلاص داشت که بچهها عاشق او بودند ... شهید عاشق ولایت بود. ایثار و از خودگذشتگی او قابل وصف نبود.»
او عاشق و شیفته امام بود. رحمت نائیجیان پدر بزرگوار شهید میگوید:
«میگفت اگر امام خمینی به من بگوید جانت را، سرت را، تنت را و تمام زندگیت را بده، میدهم و هیچگونه مضایقهای نخواهم کرد. گفتُ ذکرش امام بود.»
در سال 1359 همزمان با شنیدن پیام امام خمینی(ره) برای حضور در جمع رزمندگان اسلام، تحصیل را رها کرد و عملاً سال دوم راهنمایی را به سرانجام نرساند.
جمشید نائیجیان پیش از اعزام به جبهه، از تاریخ 26/7/60 به مدت یک ماه آموزشهای لازم نظامی را به طور فشرده در پادگان منجیل گذراند و آماده حضور در نبرد حق علیه باطل شد. در این ایام او در انجمن اسلامی و بسیج محل عضویت داشت و هنوز به کادر رسمی سپاه نپیوسته بود. شبانهروز در انجمن اسلامی و بسیج فعال بود. در جریان واقعه ششم بهمن آمل، تلاش بیامانی در سرکوب کمونیستهای محارب داشت و این واقعه و صحنههای دردناک آن روز که منجر به شهادت 40 تن از مردم آمل شده بود، وی را در ادامه راه، بیش از پیش مصمم ساخت. وی در طول زندگی خود، طی هشت مرحله در جبهههای نبرد، حضور یافت که سه اعزام او به صورت بسیجی و مابقی بهعنوان نیروی رسمی سپاه انجام شد. وی نخستین بار در تاریخ 6/2/61 در سن حدود سیزده سالگی عزم جبهه کرد و در این راه، به دلیل سنّ کم، مجبور به دستکاری شناسنامه خود شد. به گفتۀ پدرش، در هنگام عزیمت، یک سال در تاریخ تولدش، تغییر ایجاد کرد تا بتواند به صورت بسیجی عازم جبهه شود؛ موضوعی که از میزان عشق و عمق علاقۀ او به امام و اسلام حکایت داشت
در اولین مرتبۀ حضورش، بهعنوان تکتیرانداز در عملیات بیتالمقدس سازماندهی شد. جمشید پس از یک ماه حضور در فرایند عملیات بیتالمقدس، در 5/3/1361 از جبهه بازگشت و از طریق سپاه آمل درخواست ادامه تحصیل خود را به آموزش و پرورش ارائه کرد، اما چند روز پس از این درخواست، در تاریخ 27/4/61 بار دیگر در کسوت بسیجی، وارد جبهههای جنگ و جهاد شد و این بار نیز به جنوب رفت و بهعنوان جانشین دسته در گردان مالک تیپ 25 کربلا مشغول به خدمت شد. این دوره نیز پس از یک ماه به اتمام رسید و در تاریخ 26/5/61 به آمل بازگشت.
با اینکه درس و ادامه تحصیل، یکی از آرزوها و علاقههای جمشید به حساب میآمد، اما دفاع از ناموس، وطن و اسلام عزیز را واجبتر از هر چیزی میدانست؛ بر این اساس، برای سومین مرتبه در تاریخ 24/8/61 در لباس بسیج، به قرارگاه خاتم در جبهه جنوب اعزام شد و بهعنوان فرمانده دستۀ همان گردان (مالک) لشکر 25 کربلا انتخاب شد. حضور جمشید در این مرحله در جنوب، چهار ماه و هشت روز به طول انجامید که در این مدت ذکر رشادتها، ایثارگریها و شجاعتش، نقل محافل رزمندگان اسلام شده بود و تا این زمان بهرغم سنّ و سال کم، در عملیاتهای بزرگی نظیر بیتالمقدس، رمضان، محرم و والفجر مقدماتی حضور داشت. در عملیات والفجر مقدماتی در اثر اصابت ترکش از ناحیه گردن و هر دو پا مجروح شد و مدتی در بیمارستان فیروزگر تهران بستری شد. ذکر شجاعت شهید از زبان پدرش که هر لحظه تصویر فرزند برومندش را در نظر دارد، شیرین است:
«از نظر روحیه، شیر بود و نترس. یک بار از او پرسیدم از جبهه نمیترسی؟ گفت: اگر یک روزی بیاید و خدای ناکرده، تمام رزمندهها عقبنشینی کنند، من با سپاه پنجم عراق که فرماندهاش عدنان خیرالله است، یک تنه با همهشان میجنگم تا به شهادت یا پیروزی برسم.»7
پدر شهید یکی از خاطرات پیرامونِ شجاعت فرزندش در خطمقدم جبهه را اینگونه بیان میکند:
«همرزمانش نقل میکنند که در عملیات والفجر8، یکی از روحانیون تیر میخورد و در میدان جنگ میماند و با وجود آتش سنگین دشمن، جمشید برای نجات او به سمتش میرود. فرمانده اجازه نمیدهد و میگوید: نائیجیان، نائیجیان! کجا میروی؟ ولی او رفت و طلبه را بر شانۀ خود گذاشت و به پشت خاکریز منتقل کرد.»8
جمشید عاشق لباس سپاه بود و لحظهشماری میکرد تا روزی بتواند نیروی رسمی سپاه شود و آن لباس مقدس را بر تن کند. هر چند که تا آن روز نیز مجاهد فی سبیلالله بود و در معیّت برادران پاسدارش به رزم بیامانش در بحرانهای داخلی و جنگ تحمیلی ادامه میداد. از تاریخ 15/3/62، حدود یک سال و هشت ماه، تا تاریخ 28/11/63 در قالب طرح جنگل در پاسگاه جنگلی کرسنک آمل مشغول خدمت شد و در این مدت با کمک خدا و همرزمانش توانست مقابل بسیاری از توطئهها و تحرکات منافقان ایستاده و در درگیریهای مختلف حضور فعال داشته باشد. در یک سال اول حضور، بهصورت پاسدار ویژه خدمت کرد و از 28/3/1363 بهعنوان پاسدار رسمی در خدمت انقلاب قرار گرفت.
جمشید سرانجام توانست موافقت سپاه آمل را کسب نماید و برای چهارمین مرحله و این بار با لباس پاسداری در تاریخ 29/11/63 عازم جبهههای جنوب شود. در این مرحله بهعنوان پیک گردان مالک در لشکر 25 کربلا، انتخاب شد. جمشید با رسمیشدن در کسوت پاسداری، خود را تماماً وقف جبهه کرد. حدود هشت ماه بهعنوان پیک گردان خدمت کرد و به دلیل لیاقت و کارآمدی که از خود نشان داد، از تاریخ 15/8/64 به سمت فرماندهی گروهان در گردان مالک منصوب شد و در این مسئولیت نیز صبورانه و پیوسته حدود 17 ماه تا تاریخ 21/1/1366 خدمت کرد. جمشید با مسئولیت پیک گردان و سپس فرماندهی گروهان در عملیاتهای مختلف لشکر، شامل، بدر، والفجر8، کربلای4 و کربلای5 شرکت کرد. البته در این مدت دو مرتبه نیز مجروح شد؛ در مرتبه اول در اواخر عملیات والفجر8 در تاریخ 16/2/1365، با اصابت تیر مستقیم دشمن به پا مجروح شد و با بستریشدن در بیمارستان دادگستری تهران و طی دوران درمان، 45 روز از جبهه دور بود. بار دوم نیز با آغاز عملیات کربلای5 در منطقه شلمچه، در مورخه 19/10/1365 از ناحیه کتف و پای راست، مورد اصابت ترکش قرار گرفت و در یکی از بیمارستانهای شیراز بستری شد. بعد از بهبودی در این مرحله از مجروحیت، از تاریخ 22/1/1366 در سپاه آمل مشغول کار شد. این دوره، حدود 10 ماه به طول انجامید. در تاریخ 15/10/1366 برای بار پنجم به جبهه اعزام شد و با قرارگرفتن در لشکر ویژه 25 کربلا، این بار بهعنوان فرمانده گروهان در گردان یارسول(ص) انتخاب شد.
هرگاه به جبهه اعزام میشد، با وجود دلتنگیهای خانواده و اصرارها و مکاتبات بسیارشان برای رفتن به مرخصی و حضور در جمع خانواده، به واسطه تعهد کاری و احساس مسئولیت بالایش، به اینگونه درخواستها توجه زیادی نمیکرد و گاهی باعث ناراحتی او نیز می شد.
جمشید ازدواج نکرد و جبهه و جنگ را واجبتر از هر چیزی میدانست. اما بار آخر که عازم جبهه شده بود، مادرش برای ازدواج با او قول و قرار کرده بود که شهادت جمشید مانع از تحقق آن شد.
تا روز شهادت، لحظهای در مسیر مقابله با کفر و استکبار آرام نبود. بهرغم مجروحیتهای زیاد، با مداوای اندک، دوباره بر روی پاهایش میایستاد و در کارزار جنگ با دشمن حضور مییافت. همراه با رزمندگان لشکر 25 کربلا، در تاریخ 15/10/66 در عملیات والفجر10 شرکت کرد. در این عملیات، چند تن از نزدیکترین دوستانش از جمله علی سلمانی و علیرضا توکلی به شهادت رسیدند. جمشید در فقدان دوستانش دیگر آرام و قرار نداشت.
با اتمام عملیات والفجر10 به مرخصی آمد و آخرین دیدار را با خانواده انجام داد. مرخصی جمشید 20 روزه بود که پس از گذشت نُه روز، طوریکه گویا به او الهام شده باشد، سراسیمه راهی جبهه شد.
سرانجام، جمشید نائیجیان در تاریخ 28/1/1367 در تک سنگین دشمن در فاو، بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید و پیکر مطهرش مفقود شد.
سرانجام، جمشید، پس از نُه سال بیاثری، به همّت گروههای تفحص شهدا به وسیلۀ مهر نماز، پلاک و جورابش، کشف و شناسایی شد و در تاریخ 12/4/1376 بر روی دستان مردم شهیدپرور شهر آمل تشییع شد و در حالی که پدر و مادرش رختِ دامادی برایش مهیّا کردند و حجله چیدند، در گلزار شهدای امامزاده ابراهیم(ع) این شهر به خاک سپرده شد. «برگرفته از کتاب فاتحان فاو»