«سیدابراهیم جعفرنژاد» از همرزم دیرینش اینگونه میگوید: «یک روز من و «موسی صادقی و میرزا محمد حیرتی» برای دیدن او، به مقر لشکر 41 ثارالله رفتیم. وقتی به آنجا رسیدیم، به مسئول دژبانی گفتیم که میخواهیم آقای میرزایی را ببینیم. پرسید: چه نسبتی با او دارید؟ گفتیم: از دوستانشان هستیم. ما را به ستاد بردند. من به شهید صادقی گفتم: او حتماً اینجا کارهای است. علیاکبر بعد از نیم ساعت آمد و با ما خوشوبش کرد. همان افتادگی و تواضعی که در محل از او دیده بودیم، در آنجا هم دیدیم. بعد از ناهار، یکی از برادران سپاه گفت: آقای میرزایی! نیروها از کرمان آمدند؛ برای سازماندهیشان به میدان صبحگاه بیا. او هم رفت و پشت تریبون نشست. من غصه میخوردم که چطور میخواهد حرف بزند؛ اصلاً میتواند جلوی این همه نیرو صحبت کند؟! به هر حال، آن روز با یک روحیه نظامی خاص، برای نیروها حرف زد. از جایگاه که پایین آمد، احساس غرور کردم. او را در آغوش گرفتم و گفتم: اکبرآقا، دستت درد نکند! ما را سرافراز کردی.»
اذعان همرزم دیگرش، «محمد حیرتی» نیز در اینباره شنیدنی است؛ «با توجه به حجم بالای کارش در آموزش نظامی، گاهی تا پاسی از شب بیدار بود. من چندبار شاهد شبزندهداری و راز و نیاز او از نزدیک بودم. همین ارتباطهای معنوی باعث شده بود که همیشه از هر نظر آماده باشد؛ حتی برای شهادت. به طوری که منتظر اعلام مأموریت در سختترین شرایط بود؛ چه در نقاط مرزی سیستان و چه مناطق عملیاتی جنوب. چندینبار گفته بود که به سیستان آمدم تا با اشرار مبارزه کنم؛ آماده شهادت هستم و جز این درخواستی از خدا ندارم.»
مادر از آخرین دیدار با فرزندش سخن میراند:
«شب هفتم محرم گفت: فردا میخواهم به زاهدان بروم. همسرش «زینب» را هم میخواست با خودش ببرد. وقتی ماشین آمد، آنها را از زیر قرآن رد کردم و پشت سرشان آب ریختم. گفتم: خدا پشت و پناهتان! هر دویشان از من تشکر کردند. علیاکبر عذرخواهی کرد و گفت: مرا ببخش که دیر میآیم! در آنجا کار دارم. دیگر نگفت که چه کاره است. هفت، هشت ماه نامه میداد. گاهی که زنگ میزد، میگفتم: چرا نمیآیی؟ میگفت: مامان! کار دارم. میگفتم: این چه کاری است؟ میگفت: بعد میفهمی که من چه کاره بودم. این را که گفت، ترسیدم و با خودم گفتم، یعنی میخواهد شهید شود؟! روزی که خدا او را به من داد، خوشحال بودم؛ روزی هم که از من گرفت، با گریه برایش نماز شهادت خواندم.»