برادرش می گوید : زمانی که ایشان در جبهه بود یادی از همسایه ها می کرد و این جا هم که می آمد به تمام اقوام و دوستان سر می زد و به همه روحیه می داد.
همیشه خواسته ی ایشان این بود که به مادر و پدر احترام بگذاریم و به آن ها کمک کنیم. اگر اشتباهی از ما سر می زد به پدرم سفارش می کرد بچه ها را تنبیه نکن بلکه سفارش کن.
برادرش می گوید : ایشان در راهپیمایی هایی که در شهرستان های دیگر انجام می شد حضور داشت و به من سفارش می کرد اگر تو هم می توانی شرکت کن.
یکی از اعضای خانواده می گوید : سید محمد می گفت: مادرم! این دفعه که می خواهم به جبهه بروم پیش ما یک خرمگس هایی هستند که ما را نیش می زنند اگر چیزی شنیدید که دوباره خرمگس پای مرا گاز گرفت ناراحت نشوید، حالا نگو این ها می خواستند بروند عملیات از کجا می دانست که می خواهد زخمی بشود! رفت و بعد از یک هفته آمد. ما صبح آمدیم دیدیم عصا در دستش است و از مادر سوال کردیم چه شده؟ گفت: مگر برادرتان شبی نگفت که پیش ما یک سری خرمگس هایی هستند که ما را گاز می گیرند؟ مادرم باور کرده بود و بعد از چند روز فهمیدیم که ایشان از ناحیه ی پا ترکش خورد و زخمی شده بود.