شهید «سیداسماعیل موسوی»
نام پدر: سیدرضا
در اسفند 1345 بود که در روستای «لمراسک» و در کانون پر مهر «سیدرضا و زهرا»، پسری از تبار سادات پا به عرصه هستی نهاد؛ فرزند دوم خانواده که پدربزرگش، او را «اسماعیل» نامید.
تحصیلاتش را تا مقطع سوم راهنمایی، در مدرسه لمراسک ادامه داد.
اسماعیل، پسری فعّال و پر جنبوجوش بود؛ بهگونهای که برای کمکردن خستگیهای پدر و مادر، دوشادوش آنها کار میکرد.
در ادب و رأفت، زبانزد بود. از اینرو، محبوبیت خاصی در نزد خانوادهاش داشت.
او که پرورشیافته یک تربیت دینی بود، همواره در ادای واجبات و مستحبات، اهتمامی خاص داشت. با قرآن نیز، مانوس بود و در عمل به فرامین الهی، کوشا.
زمزمه انقلاب که پیچید، او که نوجوانی بیش نبود، همگام با دیگر مردم کوچه و خیابان، ندای آزادی سر داد و خواستار براندازی حکومت جور شد.
اگرچه، همزمان با اوج انقلاب، سایه پدر را از دست داد و خود با آن سن کم، سرپرست خانواده شد.
هنوز مدتی از پیروزی انقلاب نگذشته بود که ائتلاف قدرتهای استکباری، برای خاموش کردن شعلههای ایمان مردم، جنگی را به ملت ایران تحمیل کرد. اینجا بود که جوششی از غیرت و ایثار، در روح و جان سیداسماعیل ایجاد شد. پس، به محض اینکه صدای «هَل مِن ناصر» رهبر را شنید، دل از خانه و کاشانه کند و خانوادهاش را به خدا سپرد و به جمع رزمندگان اسلام پیوست.
خواهرش «نغمهسادات» میگوید: «او از مادر اجازه میخواست که به جبهه برود. مادر گفت: همهجا اگر اجازه بدهم، اینجا اجازه نمیدهم که بروی و ما را تنها بگذاری. او آن شب، خیلی گریه کرد. خودش را به در و دیوار میزد تا از مادر اجازه بگیرد. میگفت: من از امام حسین(ع) که بالاتر نیستم! فقط بگذار بروم؛ امضایت را پای این ورقه بزن! با پافشاری زیاد، مادر امضا کرد. بعد، از طریق سپاه بهشهر، عازم کردستان شد و به مدت دو سال در آنجا ماند.»
اسماعیل در 13 بهمن 1361 در کسوت تکتیرانداز راهی مناطق نبرد شد.
در 27 بهمن 1362 با سمت مسئول دسته، در جبهه حضور یافت.
در 16 فروردین 1363 نیز، به عنوان نیروی عملیاتی، به سِمَت محافظت از آیتالله جباری منصوب شد.
در 15 مهر 1364، وارد سپاه شده، مسئول قبضه خمپاره گشت.
اسماعیل در طول مدت حضورش در دوران دفاع مقدس، با عناوینی چون «تکتیرانداز، مسئول دسته و مسئول قبضه خمپاره» به میهنش خدمت کرد.
و سرانجام، او در تاریخ 23/11/1365 در عملیات کربلای 5 بر اثر اصابت ترکش، به درجه رفیع شهادت نائل آمد؛ و بعد از تشییع باشکوهی، در «امامزاده احمد» زادگاهش خاکسپاری شد.
و اما روایتی از «فاطمه» درباره برادر شهیدش؛ «هر وقت که به مرخصی میآمد، به مادرم میگفت: تو دعا کن که شهید شوم و این آخرین رفتنم به جبهه باشد. همه دوستانم رفتند و من تنها شدم. دعا کن پیش جدم حضرت زهرا و حضرت رسول روسفید باشم. مادرم ناراحت شد و گفت: تو سرپرست من و خواهر و برادرهایت هستی. اگر شهید شوی، من خودم را میکشم. برادرم با خنده گفت: تو فقط بیست سال بعد از شهادت من عمر میکنی. همینطور هم شد.»