مادر شهید: روز اول ثبت نام مدرسه، قبل از من به راه افتاد و به مدرسه رسید و من بعد از او رسیدم. همان روز اول مدرسه نمی دانم چه سوالی از او پرسیدند که او پاسخ داد و به او نمره ی بیست دادند و او خیلی خوشحال و شاد به خانه آمد. وقتی از مدرسه به خانه می آمد تا تمام نشدن تکالیفش ناهار نمی خورد و هر چقدر هم که ما اصرار می کردیم فایده نداشت. تا اتمام تکالیفش برای ناهار نمی آمد.
مادر شهید: به شهدا و شهادت علاقه داشت. یک روز مادر شهید حبیب الله کاردگر به منزل ما آمد، در همین موقع سیدعسکری از مدرسه رسید.
مادر شهید کاردگرگفت: پسر من نیز این موقع از مدرسه می آمد. در این لحظه سیدعسگری به گریه افتاد و گفت: حبیب الله به بهترین دانشگاه رفته است. من هنوز سعادت آن را پیدا نکردم. اگر زمانی شهید شدم دوست ندارم عکس مرا به دیوار نصب کنند. من دوست دارم مفقود باشم، مادر شهید کاردگر بسیار ناراحت شد و گفت: تو قلب مرا به درد آوردی.