مادرش درباره فعالیتهای انقلابی پسرش میگوید: «اعلامیههای امام خمینی را در کیسه میریخت و به منزل میآورد. اگر کسی از او سوال میکرد که حسینآقا، اینها چیست که به دوش گرفتهای؟ میگفت: مادرم مریض است. برایش خرید کردم.»
همسرش «فاطمه اسماعيلزاده» در اينخصوص ميگويد: «بعد از پيروزي انقلاب، هميشه در كردستان بود. يك روز مادرش به او گفت: زنت جوان است و بچهات كوچك. اينها هم خانه و زندگي دارند. حسينعلي در جوابش گفت: اگر قرار باشد كه من كنار زن و بچّه خودم لذتهاي شيرين زندگي را داشته باشم، اصلاً دليلي نداشت انقلاب شود. همان جاويدشاه را ميگفتم، بهترين امكانات را به من ميداد، ولي منهاي اسلام بود. من ميخواهم اسلام باشد. زندگي كردن در كنار اسلام، يعني هجرت، جدا شدن از زن و بچه و همه لذتها.»
برادرش از روحيه جنگاوري او اينگونه روايت ميكند: «حسين واقعاً يك مالك اشتر بود؛ خستگيناپذير و پرتلاش. او در دفاع از اسلام و عمل به وظيفه، هیچگاه رفاقت و مسائل خانوادگي را دخالت نميداد. سال 1362 كه با عنوان طرح لبيك به منطقه دهلران رفته بوديم، او فرمانده تيپ بود. من خدمت سردار الياسي در گردان ديگر بودم. وقتي قبل از شروع عمليات رفتم حسينعلي را ببينم، در جلسه بود. با اينكه ميدانست كه برادرش هستم و بعد از ماهها آمدهام كه او را ببينم، اما جلسه را ترك نكرد. چون در آن زمان، تشخيص داد كه انجام آن وظيفه براي اسلام، بسیار واجبتر از ديدن برادرش است.»
و اما آخرين ديدار به روايت همسرش؛ «صبح روز آخرین اعزام، من و دخترم «فائقه» را به محل کارم در مدرسه رساند. سپس با ما خداحافظی کرد و به شهیدآباد رفت. به مدرسه که رسیدم، برایم زنگ زد. گفتم: نرفتی؟ گفت: فرصت کوتاهی به دست آوردم، گفتم برایت زنگ بزنم. بعد از آن، مجدد به محل کارم آمد. گفت: برای خداحافظی آمدم. در آخرين لحظه، فائقه را در آغوش گرفت و همچنان كه با يقه بلوزش بازي ميكرد، به او گفت: به شرطي از تو راضي هستم كه مادرت از تو راضي باشد. فكر ميكنم اين آخرين صدايي بود كه دخترش از او به ياد دارد. وقتی میرفت، تا چشمم قدرت دیدن داشت، به ماشین نگاه کردم. حسی به من میگفت که این دیگر آخرین نگاه است.»
«عطريه» از عطر حضور حسينعلي در وداع آخر، چنين سخن میراند: «وقتي جنازهاش را آوردند، انگار در مجلس عروسياش نشسته بودم. بچهها را در خانهاش جمع كردم. به ريشش دست كشيدم و گفتم: پسر! به آرزويت رسيدي. شهادتت مبارك!»